این تنها شدگی اولین تجربه من پس از خارج شدن از خانه است. هرآنچه که تا به این لحظه از سرگذارندم کنار پنجاه دقیقه غروب گذشته درحالیکه توی هاپت‌پلاتز شیرقهوه گرم می‌خوردم شبیه بازی بوده است. شنبه بود. شب تعطیل. من رفته بودم یک پارک خیلی قشنگی دیده بودم و عکس‌هایش را برای سعید فرستاده بودم. که از قضا، ماموریت بود. زمینی. در واقع با زبیری، راننده شرکت. و من توی هر مدیایی داشتم عکس برف و راه‌بندان می‌دیدم. حتی توی گروه جواد نوشته بود بیاید خونه ما بریم برف‌بازی و همه نوشته بودند راهبندان است. پیام من هنوز دو تا تیک آبی نخورده بود. سعید عکس‌ها را ندیده بود هنوز. توی گوشم فیروز می‌خواند. بخار روی لیوان شیرقهوه‌ام را فوت می‌کردم و به رد انحرافی بخار لبخند می‌زدم. تصمیم گرفتم به بابا زنگ بزنم. زیر درخت کریسمس علم شده وسط شهر بودم که داشتند تزئینش می‌کردند. قصد داشتم خبرهای کریسمس را بدهم. گزارش معمول. اینجا سرد شده، راستی دیروز یک درخت بلندتر از ساختمان پنج طبقه کنگره علم کرده‌اند. و امروز ریسه می‌زنند. تماس گرفته بودم خبر بدهم هفته آینده دارم می‌روم مجارستان و اسلواکی را ببینم. و بابا آن سوال معروف را از من بپرسد و من همان جواب مطلوبش را به حالت خنده‌داری بدهم. همان‌طور که همیشه دلقک می‌شوم و خیلی می‌خندانمشان. بهترین اوقات روی مدیا بودنم. حتی مطمئن بودم این وقت عصر دور میزآشپزخانه هستند. بابا اما جواب نداد. فیروز توی گوشم می‌خواند شعرک أشقر و منقّى و اللّی حبّک بیبوسک. من آهسته زمزمه می‌کردم و حواسم بود پیام من هنوز دو تا تیک آبی نخورده است. شیر قهوه‌ام تمام شد که سعید پیام داد چطوری بچه؟ زنگ زدم، رسیده بود خانه و داشت به زمین و زمان و اینها و اونها بد میگفت که توی آزادگان سه ساعت مانده بودند. بهش گفتم عکسی که فرستاده‌ام را دیده است که گفت گوشی توی جیب شلوار ورزشی‌اش است و دارد از توی هدفون صدای من را می‌شنود. دست‌هایش را شست، بشقاب شامش را گذاشت روی میز و من از توی جیب نشستم روی میز آشپزخانه. برایش یک جوک تعریف کردم که خندید. گفتم فردا نرو شرکت. که بیشتر خندید. گفت آهنگ‌ها را ولی شنیده. خیلی خوب بودن و از کجا آورده‌ام گفتم بچه‌ها می‌فرستن اما این آخری‌ها را از دریا گرفته‌ام. مخصوصا اون والتس. خندید. گفت آلمانی گفتی. که بهش گفتم های هیتلر. و چندتا خ و چ و ش را پشت سر هم ردیف کردم. خنده. گفتم شامش را بخورد اما لطفا با بابا اینها تماس بگیرد که آنلاین شوند. بوسیدمش و در این بین، راه افتادم سمت نسپرسو کپسول بگیرم. برگشتم و به بابا تماس گرفتم. داشتم با تماشای تصویر خودم توی گوشی، خط چشمم را مرتب و زوایای مختلف چهره‌ام را برانداز می‌کردم. جواب نداد. تصویرم رفت. مهدی توی تلگرام پیام داد. یک سوالی پرسیده بود که من برایش نوشتم اونش مهم نیست. من انجام می‌دهم. می‌تونم. خوشحال شده بود. تشکر کرده بود. توی گروه‌هایی که بودم یکی دو نفر ایزتایپینگ بودن. گروه خواهرها، سکوت. دوباره بابا را گرفتم. تصویرم آمد. تصویرم رفت. سعید را گرفتم. تصویرم آمد. تصویرم رفت. برای سعید نوشتم خونه بودن؟ پیامم دو تا تیک آبی نخورد. صدای نفس‌هایم توی گوشم می‌پیچید. سرعت آدم‌ها، و سرعت دنیا در کل اطرافم آهسته شد. شافل گوشی را گذاشتم. ملی کریمه پخش شد. یاد اسفند قبلی افتادم. هر آهنگی من را به اولین جایی که شنیدمش می‌رساند. ملی من را به خیابان‌گردی‌هایمان در اسفند. تیک اِوی‌های سمت پسیان. جاده منجیل. درختان زیتون. برای سعید پیام صوتی گذاشتم. همچنان پیامم دو تا تیک آبی نخورد. سرعت فیزیکی‌ام کم شد. توی گروه دوستانمان خواستم کسی به سعید بگوید به من زنگ بزند. پیامم دو تا تیک آبی خورد! به بابا زنگ زدم. تصویرم آمد. تصویرم رفت. به سعید زنگ زدم. تصویرم آمد. تصویرم رفت. در پاسخ مهدی نوشتم خواهش می‌کنم. پیامم دو تا تیک آبی خورد! من هشت دقیقه روی پله زیر مجسمه نشستم. در واقعا یک وحشت فلج‌کننده من را نشاند. جهان اطرافم کند شد. به حقیقت من دیگر هیچ صدایی جز صدای نفس خودم توی مغزم نبود. زدم زیر گریه. دلم میخواست شیرقهوه را برگردانم. احساس بدبختی و ناتوانی داشتم و پوستم داشت دریده می‌شد. هشت دقیقه زدم زیر گریه که نفیسه برایم نوشت سعید خوبه. نت نداره. نت نداریم. سراسری. ما اما خیلی عجیب داریم. تا کی معلوم نیست. ممکنه حتی همین الان دیگه نباشه. معین هم تقریبا همین پیام را داد. سعید هم. شبیه تلگراف. بوسه. گوشی را گذاشتم توی کیفم. و شدیدتر گریه کردم. از بدبختی اینطور بسته شدن به نخی که آن سرش دست هیولایی‌ست که درکی از کوتاهی دست آدم دور ندارد و خیلی ساده دکمه‌ای را فشار می‌دهد که برای او دکمه اتصال یک دنیای مجازی‌ست، برای ما اما دکمه نفس کشیدنمان است. خودش یک قصه بلک میرر است. تمام آخر هفته‌ام توی خانه ماندم. ترس من را فلج کرده بود به واقع. ترسی که موضوع پدیدآورنده‌اش از میان رفته بود اما توی جان من نشست. شبکه‌ها دوباره وصل می‌شوند. ما باز هم با خانواده‌هایمان صحبت می‌کنیم و از پشت صفحه شش اینچی می‌بوسیم‌شان. اما من هیچ‌وقت شبیه کاتارینا هم‌خانه‌ای آلمانی‌ام نمی‌شوم که به من پیشنهاد می‌دهم برویم استخر محله و خوش بگذرانیم. چون کاتارینا هیچ‌وقت تصور نمی‌کند سیستمی که به آن مالیات پرداخت می‌کند صاحب اوست. صاحب زندگی اوست. که به قساوتی می‌رسد که به او حق دسترسی به شبکه ارتباطی ندهد. این است که تصویری از دو جبهه مقابل هم ندارد. او و سیستمش توی یک صف برای بهتر زندگی کردن هستند. خوردن از از دو سمت داخلی و خارجی سهم ما شرقی‌هاست لابد.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

نور رسام عبد عاصی امیدوار روزنامه جمهوری اسلامی 77492795-021 وبلاگ رحم اجاره ای مجله وبلاگی همه چی نمالایو - نمالاو - نمالایت - دانلود و تماشای آنلاین فیلم . سریال . کارتون . موزیک لیموشو هارمونی باران