شد دو ماه. شصت روز است که از قالب قبلی بیرون زدهام. شصت روز است که قالب جدیدی بر تن زندگیام کردهام. در واقع زندگیمان را توی قالب جدید چپاندهام. با لغات بازی میکنم. میخواهم بگویم تولد ابی بوده است و من اینجا بودهام. رفته بودهام. نوبت فیزیوتراپی مامان بوده است و من رفته بودهام. اول مهر غزل بوده و و من رفته بودهام. مامان و بابا رفتند سفر. برگشتند و من رفته بودهام. تولد مریم شد و من رفته بودهام. انیمشین جدید دوبله شد و من رفته بودهام. محرم آمد. صفر رفت و من رفته بودهام. گردن مامان گرفت و من رفته بودهام. سالگرد عقدمان شد و من رفته بودهام. تولد غزل شد و من رفته بودهام. زندگی داشت میرفت. توی تمام این دو ماه. من عادت نکردهام هنوز. رام شدهام اما. حین تماشای مامان سعید از یک صفحه شش اینچی وقتی کتلت سرخ میکند دیگر اشکی ندارم. غمها آمدند توی قلبم ولوله بهپا کردند، شیشهها را شکستند و بعد که خشمشان فروکش کرد مبلی را گرفتند و رویش نشستند. دیگر جا دارند و موجودی که جا دارد شروع میکند به ریشه دواندن. غم توی دلم اخت شده است. دیگر خودش و من را به رسمیت میشناسد و خب روزهایی هم هست که اصلا بیمحلیهای من را تاب نمیآورد و این نادیدهگرفتن مدام وحشیترش میکند. صبر میکند، صبر میکند، صبر میکند و در لحظهای که زورش زیاد میشود، هوای ابریای، نسیم خنکی، عطر آشنایی، غروب تعطیلیای؛ میآید یقه آدم را میگیرد که هی من اینجام. بس کن. تو نمیتونی من رو بیرون کنی. نمیتونی من رو نبینی. اینجاست که آدمی سپر میاندازد، روضهخوان و گریهکن خودش میشود. که دلتنگ آن نور ملایم صبحهای پنجره خانه میشود. به پرنده گرسنهی که با تناوب بالا به خردههای نان پشت پنجره نوک میزند خیره میشود. فکر میکند شاخه گلدانش چه بلند شده است و اوه امروز پنجاه و پنج روزه که تو رو دارم. ریشه دووندی تو هم. امروز ساعتها را یک ساعت به قبل برگرداندیم. من داشتم عقربههای ساعت مچیام را میپینچاندم که تاریخ کوچک بیست و هفتم پایین صفحه شد، بیست و شش. ادامه دادم. برگرداندمش به بیست و پنج و فکر کردم توی دنیای موازی ساعتم را میچرخانم و برمیگردم سر جیراردی، میچرخانم و کتاب مرضیه را میبندم میگذارم توی کوله. میچرخانم و با نگار بستنی میخوریم. میچرخانم و از بغل نگار خارج میشوم، از او دور میشوم و در حین دور شدن میخندم و برایش دست تکان میدهم. میچرخانم و چمدانها روی نوار نقاله فرودگاه برمیگردند. میچرخانم و من توی دوحه هستم که دارم رمان نمیخوانم و برگه سیب نمیخورم. دارم روی پله برقی میروم بالا. میچرخانم و شکلات مهماندار را برمیگردانم سرجایش. صبحانهام را پس میدهم. میچرخانم و برمیگردم محمد را میبوسم. سعید را. میچرخانم و توی ماشین با احمد و المیرا میخندیم. میچرخانم و برمیگردم ساعت دو بعد از نیمه شب با دوستانم چای و کلوچه خرمایی میخورم. میچرخانم و برمیگردم توی آغوش مامان و بابا زیر لوستر ورودی خانه و همانجا متوقف میشوم و فکر میکنم دیگر توی هیچ کدام از زندگیهایم هیچ دانه هلی وسط هیچ مربای پرتقال هیچ صبحی غمگینم نمیکند.
جمعهست. تو خونهای. من پشت میزم. اینجا البته شبیه جمعهست. آفیس خلوت است. صدای یک آدم از آشپزخانه میآید که خیلی بلند و روی دور تند صحبت میکند. من، اِولین و کارولینا اینجا هستیم. پسرها نیامدهاند. صبح هوا مه داشت. خیلی قشنگ بود. تجربه من از مه آن هوای خفقانآور شرجی اهواز است. مه که میشد عملا نمیتوانستی نفس بکشی. اینجا اینگونه نیست. خنک است. گاهی صبحهای خیلی زود مه دارد. به خصوص قبل از خیلی بالاآمدن آفتاب. در سکوت زیباتر هم میشود. وقتی همه خواب هستند، اوقات محبوب شبانهروزم. از حوالی طلوع صحبت میکنم حواسم افتاده پی بیفور سانرایز. تماشای فیلم وقتی به تو تکیه داده بودم و چای و کیک خانگیای، شکلاتی، و چیزی بود. خانه نور کمی داشت و صلح روی شانه من نشسته بود. یک روز توی صفحه اینستگرم نوشته بودم آیا این لحظه که نسیم خنکی میآید، خانه مرتب است، گلهای تازه روی میز وسط داریم، نور ملایمی روی خانه افتاده است و صدای منظم نفسهای تو را میشنوم دوباره تکرار خواهد شد؟ و هنوز این سوال توی ذهن من است که آیا آن صلح توی قلبم که وقتی تو را لمس میکردم دوباره تکرار خواهد شد؟ برای فریبا نوشته بودم یک نوعی از دلتنگی را تجربه میکنم که ترجیح میدهم ازش به غربت یاد کنم. دلتنگی که میگویم ذهن طبیعی آدمی میرود به سمت اینکه دلتنگ اهالیام و لوبیا پلو مامان سعید هستم. دلتنگ آن طور خوش توی بلوار شهریار قدم زدن، که حالا فکرش را که میکنم میبینم بهتر است بگویم پرواز کردن، یا مثلا دلتنگ تماشای تو وقتی داری بین دکمههای کیبورد را با آن ظرافت تمیز میکنی. دلتنگ اینها هستم به واقع؛ اما آن چیزی، آن حسی که مانند سمباده زبری افتاده است به روحم این سطح از دلتنگی نیست. هست اما دلتنگی نیست. غربت است. به فریبا میگفتم نوعی از غربت را تجربه میکنم که به گمانم دیگر من را به آدم قبلی برنگرداند. الهام و پویا گفته بودند بهتر میشود، که هر بیست و چهار ساعتی که بگذرد اوضاع بهتر میشود و به خودم میآیم و میبینم دیگر دوست ندارم برگردم یا وقتی برمیگردم، کلافه میشوم. که خب بعد از دو ماه واقعا هم درست شد. بهتر شد. البته بنویسم قابلتحملتر شد اما من، توی قلبم یک غربتیست که دیگر درست نمیشود. نمیدانم چطور وصفش کنم. به قول ابتهاج یک حرفهایی توی قلب آدم است که در بهترین حالت فقط میتوانیم بیست درصدش را بیان کنیم، اگر که بتوانیم! چون نمود خارجی ندارند. میز نیست که در مواجهی الکن شدنت وقت توصیف دست طرف را بگیری و بگویی این میز، منظورم این است. من نمیتوانم غربت توی قلبم را به کسی نشان بدهم که سهل است، وصف کنم. چیزی توی قلب من است که عادت کردنی نیست. آدم به از دست دادن عزیزش عادت نمیکند. عادتی وجود ندارد. اصلا عادت یعنی چی؟ آدمی میتواند به نبودن عزیزی عادت کند؟ عادت ندارد. هست. همیشه هست. یک صفت است. مینشیند روی آدم. خصلت آدم میشود. این غربت هم به همین صورت است. میشود شناسنامه. ممکن است شناسنامهات را همهجا نشان ندهی، اما تو آن شناسنامه را داری. اگر جایی به کار بیاید دست میکنی توی کیفت میگویی این آیدی من. مسئله این است که روی صندلی پلیس بعلاوه ده نشستهای یا روی صندلی تراپیستت. برای اولی شناسنامهت حاکی توست، برای دومی غربتهای نشسته توی قلبت شناسنامه تو هستند. تو فقط گذاشتیشان توی جیب عقبی که کمتر دم دست است. داشتم برای فریبا اینها را میگفتم. دلتنگ مامان و بابا و خواهر و برادرانم هستم بدون شک. اما غربتی که ازش حرف میزنم اینطور است که با دیدنشان حتی، دیگر از روی روحم پاک نمیشود. من بعد از پیاده شدن از اتوبوس وین به گراتس، در چهارراه جیراردی، بعد از خوردن آن غم عظیم قرار گرفتن کنار دو چمدان در زیباترین چهارراه متصور با درختان پاییزی و سنگفرشهای تاریخی و نیمکتهای چوبی و عشاق آزاد، و تنها، به حالت قبل برنمیگردم. از کنترل من خارج است. مانند رنگ چشم ناتوانم در تغییر دادنش. میتوانم فقط خودم را بکشم از لنز رنگی استفاده کنم. ولو با درد. ولو موقت. غربت این است. وقتی از "اینها" نیستی، شبیهشان نیستی این غریبت میکند. به من نگو درست میشود. نگو بهتر میشود که میدانم. هیچ حالتی توی این دنیا بر یک مود ثابت نبوده است. آدم وقت نوشتن از آن سعی میکند جان بکند و از آن بیست درصد ابتهاج بنویسد. و خب شاید ننویسد اتفاقا خیلی هم خوش میگذرد و هوا خوب است و آب خوب است و این کفش فلان اصل است و خیلی در دسترس است و اینجا امن است و در کل انگار توی پینترست زندگی میکنی و کیفیت زندگی به مراتب بالاتر است حتی وقتی دانشجویی. که درصد بالایی از آدمها قفلهای کمتری دارند و برقراری ارتباط سادهتر است و پیشزمینه ذهنها روی مود مثبت است مگر خلافش ثابت شود. توی آفتاب دراز میکشی و سطح جدیدی از رهایی از زمین را تجربه میکنی. من اینها را خیلی دوست دارم. داشتنشان را دوست داشتم و حال دارم. خوشحالم. من خوب میدانم. درست میشود. من به خانه خو میگیرم. جای مناسب نوشتن را تنظیم میکنم. نور مناسب و زاویه ایدهآل ابرو برداشتن در خانه دستم میآید. کشف میکنم پودر ماشین لبسشویی را ازکجا بگیرم بهتر است. وقتی سه دقیقه اطراف دانشگاه قدم میزنم و خودم را در چهاراره جیراردی روز اول پیدا میکنم به آن سرگشتی اول ورودم لبخند میزنم. من دوباره دست تو را میگیرم. برمیگردم و توی خیابان شهریار دونات میخورم. با مامان کیک درست میکنیم و من از کار کردن در آن شرکت کذایی گله میکنم. در مورد اخبار و وقایع روز با بابا صحبت میکنم. من همه اینها را باز هم انجام میدهم. با تمام اینها، اما یک بار دیگر میپرسم. حالا آن صلح توی قلبم که وقتی تو را لمس میکردم دوباره تکرار خواهد شد؟ از تغییر سطح کیفیت صحبت میکنم. همین است که وقتی استادم با لبخند از من میپرسد زندگی چطور است من فقط میتوانم بگویم خوب. نمیتوانم برایش شرح دهم این خوب در واقع یعنی آرامم و به اشکهایم کاری ندارم. خیلی مایلم تمام این حرفها را مساوی یک تابعی بگذارم مثل تابع "باشه" و در پاسخ به دلتنگ نشو، خوش بگذرون و فلان بنویسم مساوی تابع "باشه" بعد همه اینها چاپ بشوند، من پنجره رو ببندم، بروم قهوه دم کنم.
خب حداقلش مشخص شده بود که خطوط کلی پروسه چی هست. من باید تلاش میکردم یک جایی که کمترین ریسک رو داشته باشه این لوپ رو بشکنم، بیام بیرون و یکطوری، هرطوری شده حلش کنم. این شد که حساب بانکی رو از ذهنم خارج کردم. رفتم بانک و گفتم من قصد دارم با این فیش واریز (که از دانشگاه گرفته بودم و مخصوص خودشون بود) انقدر مبلغ واریز کنم. مبلغ رو واریز کردم. این مبلغ رو همه دانشجویانی که اتریشی نیستن باید واریز کنن. تحصیل برای غیراتریشیها رایگان نیست. اما منطقا من نمیبایست. چون من قرار بود قرارداد داشته باشم و این هزینه جز مخارج قراردادم محسوب میشد، اما به همون دلایلی که در پست قبل وصفش رفت نمیتونستم قرارداد داشته باشم و از امتیازاتش استفاده کنم فعلا. این شد که تصمیم گرفتم شهریه رو مثل دانشجویی که قرارداد کاری نداره واریز کنم ولی استادم بهم گقت که بعد از شروع قراردادم مبلغ به حسابم برمیگرده. خب این خوب بود. القصه، مبلغ رو واریز کردم و قفلها به صورت دومینووار باز شدن. ثبتنام دانشجوییم تکمیل شد. کارت دانشجویی گرفتم. حساب بانکی باز کردم. حق بیمه رو برای دو هفته تا تاریخ شروع قرارداد دادم و بیمه شخصی خریدم. با مدارک ثبتنام دانشگاه و بیمهنامه برگشتم اداره مهاجرت و با یک سری کاغذبازی معمول، کارت اقامتم رو گرفتم. با کارت اقامتم رفتم منابع انسانی و با دانشگاه قرارداد کاری امضا کردم و کارت کارمندی هم علاوه بر کارت دانشجویی گرفتم و متمرکزتر شدم. در نهایت با کارت دانشجوییم رفتم دفتر مرکزی امور دانشجویان دانشگاه و گفتم من دانشجوی فلان مقطع هستم و قرارداد کاری دارم و چند وقت پیش هزینه دانشگاه رو دادم که مثل اینکه باید برگرده و گفتن بله درسته این فرم رو پر کن ما میفرستیم برای منابع انسانی، به محض تأیید اونها مبلغ به همین شماره حسابی که توی فرمت نوشتی واریز میشه و تمام. این دو پست نزدیک به یک ماه خیلی باعث رنجش من شد، اما شکر پروردگار جهان، به طرز منطقیای به این مرحله رسید. این دست پروسهها معمولا خط کلی ثابت و در جزئیات طبیعتاً فرد به فرد تفاوتهایی دارند. غیر قابل اجتناب هم هستند. من این وضعیت را برای خودم شبیه زایمان میبینم. درد غیرقابل اجتنابی برای رسیدن به زیبایی چهره نوزادی که توی شکم آدمیست. برای من درست در همین هیبت و دست تنها. روزها که با خانه پدری صحبت میکردم خط چشم میکشیدم. لباسهای مرتبتری انتخاب میکردم و سعی میکردم قشنگ باشم و به قول مامان پوستم شادابتر شده بود. این کادری بود که من رو به روی شش اینچ مامان و بابا و سعید قرار میدادم. تا انتهای کادر، تا سرشانههایم همه چیز زیبا بود. من در میانه معماریهای زیبای اتریشی قدم میزدم، پلیور سبز خوشرنگی به تن داشتم، موهایم یکطرف دور گوشم در نسیم خنکی تاب میخورد و پوستم شادابتر بود و از سرشانهها پایینتر یک حجم فشرده از اضطراب و نگرانی و تنهایی را به زور چپانده بودم تا زیر لبه کادر شش اینچی تا به مامان بگویم اوه اصلا نگران من نباشین، شما که خوشحال باشین من تمرکزم بیشتره و خب مامان به نظرم از وضعیت من راضی بود. یا حداقل او هم اینطور نشان میداد. بالاخره ما ژنهای مشترک داریم و حتما اگر مامان هم وبلاگ داشت الان تویش نوشته بود دخترکم را دست تنها فرستادم جایی که روبروی شش اینچ گوشیاش مقابل من بنشیند و به خیال ابلهانهاش با کشیدن خط چشم و جوک ساختن از هر وضعیتی من را بخنداند که من نگرانش نشوم. بگذریم. مامان و بابا از موقعیتی استفاده میکنند تا به من یادآور شوند که زن آزاد مستقلی هستم و از این موقعیت برای شروع یک زندگی توأم با لذت استفاده کنم. اینجا میتوانم با هویت خودم تنها هتل رزور کنم. نیاز به اجازه ورود و خروج از کشور نداشته باشم و در معنا "زندگی" کنم. همهچیز را وقف درس نکنم و سعی کنم در کنارش خیلی به خودم برسم. که این روزها برنمیگردند و بهتر. که نفس راحت بکشم از دست "اینها" بعد شروع میکنیم به رمزی و عربی حرف زدن. که مبادا "اینها" ردیابی کنند. انقدر توی ذهن ما ریشه دوانده. که بروم ایتالیا، دو روزه میتوانی بروی پاریس. بعد برو هلند. حتما هلند را ببین. دلتنگ نشو. بعدا به این روزها میخندی. زندگی پیش روی توست. بابا میگوید. و خب بله به نظرم زندگی پیش روی من است چون دارم روی ماهش را در مقابلم روی یک صفحه شش اینچی میبینم و این، زندگی من است. من ولی، نمیتوانم به مامان و بابا، به سعید حتی، بگویم زایمان خیلی دردناکی داشتم چون طفل توی شکم من بود و دیگر راه برگشتی نداشتم جز اینکه درد را تحمل کنم و بیاورمش بیرون. که هم سبک شوم هم روی زیبایش را ببینم. این درست مثل یک نوزاد نه ماهه یک پروسه بیبازگشت بود که فقط باید حلش میکردم. ولو با وحشت، با تنهایی، با گریه و دردهای مداوم چند روزه. اینها آن ور سخت ماجراست که بعید است روزی برگردم و برای کسی تعریف کنم چه و چه، اما اینجا نوشتنش شاید روزگاری به کسی کمک کند که مسیر مشابهی طی میکند و به گمانش تیرهترین و غلیظترین روزها را از سر میگذراند که انتهایی برایش نیست. دوست دارم اینجا بنویسم تا اگر بر حسب اتفاق رهگذری مسیرش خورد بداند تمام این ابرهای سیاه به قطع روزی رد میشوند. ممکن است خیلی فشرده و سیاه باشند. چندین روز پیاپی باریدن بگیرند اما تمام میشود و روزهای آرامتری میبینی که تنها مشکلش دلتنگیست و کمکم یاد میگیری همان دلتنگی را هم گوشه میز کارت بگذاری و مشغول شوی و بعد موقع رفتن به خانه برش داری، بگذاری توی جیبت، همهجا همراه توست، گریزی از دلتنگی نداری اما میتوانم با اطمینان نوید کنترلش را به تو بدهم. این را کسی به تو میگوید که عضلهی قلبش را توی تهران گذاشته است و اینجاست. راه میرود. تحقیق میکند، عدسپلو میپزد، انگلیسی میخواند و توی همه اینها دلتنگ هست اما زنده است.
ممکن است فراموش کنم. از اینرو بهتر است بنویسم چطور شد که به قول داود بهبودی "اینجوری شد". چرا که امروز حامد نامی را دیدم. حامد ایرانیست و مدتی پرتغال بوده و حالا قرار است از ترم بعدی به گروه ما بپیوندد. اینها را سیسیلیا سوپروایزر مشترکمان گفت. به نظرش رسید اگر وقت آزاد داشته باشم و بتوانم در مراحل اولیه به حامد کمک کنم خیلی خوب میشود. من حامد را دو ساعت پیش در سالن اچاس دیدم. با کولهپشتی خاکستری و یک عالم فرم در دست. بعد یادم افتاد لابد روزهای اول، من هم در همین وصف بودهام. طوری از روز اول صحبت میکنم که به گمانم چند سال از آن روز گذشته است. تازه امروز شده است سی و شش روز. اما خب به واقع توی قلب من پهنایش آنقدر زیاد است که نمیتوانم فقط به طول سی و شش روزهاش اکتفا کنم. کوتاه است اما به طرز عجیبی روزهای اول دارد در ذهنم کمرنگ میشود. پروسههای اولیه را در چنان بکگراندی از اضطراب و دلتنگی گذراندهام که ذات پروسههای اجرایی در آن غلظت مهیبی که من را بلعیده بود فرو رفتهاند و توی ذهنم نماندهاند. حال درونی آن روزهایم برای در میدان ذهنم ماندن قدرت بیشتری داشته است به واقع. این است که پس از دیدن حامد به نظرم رسید سرفصل اداری آنچه که گذشت را ثبت کنم. سادهاش میکنم اما خب پروسه از شش جهت خاصیت کشیدگی و طاقتفرسایی دارد. اول از همه اینکه من ایرانی هستم (به اهمیت این موضوع برمیگردم*)، دوم اینکه بر خلاف باور عمومی، روندهای اداری اتریش در کاغذبازی خیلی شبیه ایران و حتی بیشتر است و قبل از پرینت به درختها فکر کن و اینها خیلی اینجا شعارشان نیست. ترجیح میدهند همهچیز پرینتی و کلاسیفای شده باشد ولو یک درخت کمتر حالا و سوم اینکه باز هم برخلاف باور عمومی، خیلی از پروسهها اینجا قائم به شخص است و آییننامه خاصی ندارد. که این مورد هم خوب است هم یکجاهایی گره ایجاد میکند. از این رو خوب است که آنجایی که ممکن است اوپراتور "آ" بگوید نه نمیشود، و بعد بروی فردا بیایی ممکن است با کمی گفتگو اوپراتور "ب" بگوید بله حتما. این است که هر "نه"ای انتهای دنیا نیست اینجا. اما خب بد است چون ممکن است دو تا اوپراتور "آ" به پست آدمی بخورد. اصولا مردم اینجا کمی محتاط هستند. از اینرو به نظرم میرسد در خیلی مواقع جواب سریع "نه" برایشان ریسک کمتری دارد تا انجام کاری که مشابهاش را قبلا نداشتهاند. که خب البته آسمان همهجا همین رنگ است و این برای ما که سیستم اداریمان آنطور است که "این کار منگنهست و امروز نیست باید صبر کنی خودش بیاد" خیلی وحشتناک نیست. صرفا به انرژی بیشتری در روزهای اول که آدم به خودی خود مستعد ویرانیست، نیاز دارد. که خب خدا بزرگ است. اولین نکته اینکه، هر شخصی که بیش از یک هفته در گراتس (اتریش به صورت عام) اقامت دارد، مستقل از دانشجو، کارمند، ویزیتور یا هرچی بودن، باید به آن توجه کند این است که لازم است توی شهرداری اسم خودش و مشخصات محل اقامتش را ثبت کند. این اولین کاریست که به صورت رسمی باید انجام بشه. سادهست و زمان زیادی لازم نداره و هدف داشتن اطلاعات شهری خودشون هست که حق هم هست. کافیه محل اقامت و کارت شناسایی معتبر خودتون رو ارائه بدید. همون لحظه به شما برگهای از طرف شهرداری داده میشه که بهتره ازش چندین کپی بگیرید چون در هر مرحله دیگهای این برگه رو از شما میخوان و خوشبختانه کپی برگه هم اعتبار قانونی داره. توضیحات بعدی مختص کیس خودم و افرادی هست که دانشجویی و برای این مقطع به اتریش سفر میکنن. ویزای من شش ماهه بود و برای شروع قراردادکاری (توضیح تکراری اینکه داکترا اینجا به مثابه شغل هست) باید وضعیت ویزا اصلاح میشد. چرا که ویزا حین قرارداد کاری منقضی میشد و قرارداد نمیتواند بدون ویزای معتبر تا پایان دوره، از ابتدا کلید بخورد. این است که لازم بود به اداره مهاجرت رجوع کنم و ویزای شش ماهه خودم رو به ویزای دانشجویی تغییر بدم. برای این کار اداره مهاجرت چی میخواست؟ بله قرارداد کاری و بیمهنامه. اینجاست که گره اول شروع شد. افتادم در یک لوپ عجیب. قراراداد کاری ویزا لازم داره، تمدید ویزا، به علت نیاز به تمدید یا همون قرارداد احتیاج داره. این گره اول. مدرک دوم اصلاح ویزا ارائه بیمهنامه بود که لوپ دوم رو ایجاد میکرد. من با شروع قرارداد کاری بیمه میشدم اما برای شروع قراداد کاری باید ویزام اصلاح بشه و مجددا اصلاح ویزا به بیمه و قرارداد کاری نیاز داره. لوپ دوم. برای حل موضوع لوپ دوم یک راه داشتم و اون هم این بود که از زمانی که این لحظهست تا شروع قراداد کاری، خودم، خودم رو بیمه کنم. و این یعنی نزدیک به دو هفته بیمه شخصی داشته باشم. این موضوع رو پذیرفتم. و رفتم دنبال اینکه خودم رو بیمه کنم. پروسه بیمه کردن اینجا آنلاین هست و نمیشه من پول نقدی پرداخت کنم. از این رو نیاز بود که حساب بانکی باز کنم. اینجا لازمه که اشاره کنم نمیتونستم بدون قرارداد کاری حساب باز کنم چون من ایرانی بودم* -اینجا همون اهمیت موضوع ایرانی بودن هست که بالاتر گفتم- پس لوپ سوم شکل گرفت. نمیتونستم حساب بانکی داشته باشم که آنلاین حق بیمه رو پرداخت کنم که بیمه بشم که بیمهنامه رو به اداره مهاجرت تحویل بدم که ویزا اصلاح بشه که قرادادم کلید بخوره. اینها لوپهای احمقانه و ناگزیری بودن که من و هر کسی در این پروسه با اونها مواجه میشه و بعدها متوجه شدم که این یک روند طبیعیه و شناخته شدهاست و خود اتریشیها هم ازش اطلاع دارن اما چارهای براش ندارن. حتی مهشید بهم گفت که نگران نباشم و این یک پروسه مرسومه که آلمانیها بهش میگن Teufelskreis که معنیش میشه حلقه شیطانی و خیلی احمقانهست اما بالاخره هر کسی راه فرار از داخلش رو پیدا میکنه.
امروز تولد مریم است. در واقع امشب. همین لحظه که دارم تایپ میکنم تولد مریم است. مریم که به جان من بسته است. خواهرم. همین حالا که من دارم صدای یک رپ آلمانی را از واحد آنطرفتر میشنوم و رخت بیچارگی بر تنم نشسته است خانوادهام شب تولد مریم دارند دور هم جشن میگیرند و من خاک بر سر اینجا دارم فکر میکنم حتما خیلی آدم موفقی میشوم اگر چند هزارکیلومتر اینطرفتر دکترا بخوانم. خواهرم را نبینم. بزرگتر شدن دخترش را نبینم. توی نوجوانی بغلش نکنم. و دلداریاش ندهم وقتی بیقرار است. خوب میدانم شبهای زیادی پیشرو دارد که قلبش مچاله میشود. گریه میکند. رنج میکشد و من کنارش نیستم تا حداقل بغلش کنم و بگویم این درد مشترک را تاب بیاورد چون روزهای بهتری میآید و از توی سیاهیها بکشانمش بیرون. چون من عوضی بودم/هستم. آنقدر خودخواهم که چمدانم را بستم و آمدم اینجا و حتی حاضر نشدم شب تولد خواهرکم تماس بگیرم. چون چیزی توی گوشت تنم فرو رفته که خیلی نوک تیز و درآور است و هربار با هر تماسی فقط تیزیاش را بیشتر فرو میکنم در جانم و جانم خسته است.
البته که هرکسی مسیر خودش را دارد. شیوه زندگی منظورم است. سلسله انجام کارها در مرام خاص خود هرکسی است. اینکه ترتیب مطالعه و کار و ناهار و اول دوش بعد فیلم یا اول عصرونه بعد پیادهروی، یک چیزیست که آدمی به تجربهی خودش کسب میکند. تکرار معمولا مهارت میآورد و همراه مهارت زمان کمتری مصرف میشود. خانه که بودم این روتین کمکم میکرد زمان زیادی ذخیره کنم. راههای تندتر انجام دادن کارها را بلد بودم و خب این برای زندگی کارمندیام در شهر بزرگ و پرترافیکی مثل تهران که هر مسیرش حداقل یک ساعت از من میگرفت، حقیقتا نوعی دستاورد بود. اینجا اما نیست. اینجا مدام نگران قرار گرفتن در مسیر نظم خاص خودم هستم. نظم وقتی تنهایی، به هیولای ترسناکی تبدیل میشود. یاد میگیری ساعت پنج و چهل و پنج دقیقه بیدار شوی، دست و صورتت را آب بزنی، شلوار جین و تیشرت تنت کنی، موهایت را شانه بزنی و ساعت شش در حال قهوه دم کردن باشی. لیوان و بشقاب نان را روی دستمال سفره تک نفرهت روی میز بگذاری، نان تُست کنی، آهنگی پلی کنی و در نسیم خنک و نور طبیعی صبح تا ساعت شش و چهل و پنج دقیقه برای خودت باشی. روتین روزانه به آدم یاد میدهد مسیر امن و راحت را پیدا کند، تکرارش کند و بعد از تکرار، ثبت در فولدر قانونهای ازلی، وحیهای آسمانی! تو افسار تمام روز و حتی شبت را در دستت گرفتهای. ساعت خواب بیداریات. قدم زدنها، انتخاب مسیر. محل قرارگیری تستر، خمیر دندان و و صندلی در اختیار توست. تو داری درونت یک دیکتاتور کوچک پرورش میدهی که ممکن است آنقدر خودمختار و گستاخ شود که یک روز بیدار شوی و ببینی اوه دیگری را تحمل نمیکند. که تو را کم طاقت کند و فراموش کنی در تعامل با آدمها لازم است همه حق انتخاب از آن تو نباشد. تو برای این هیولای کوچک قالب کاری تعریف کردهای و به او یاد ندادهای تا وقتی که تنهاست پادشاه است. هر کسی در تنهایی پادشاه است. در جمع باید تاج پادشاهیاش را تحویل بدهد و همرده مردم اظهارنظر کند. شاید قبول شود شاید نه. که خب کدام پادشاه بوده که یک روز ولو یک روز یکهتاز بوده و بعدش حاضر شده باشد بیدرد و خونریزی قبول کند آدم عادیست؟ این است که اکثر اوقات مچ خودم را میگیرم که دارم پلیور را که اصلا اهمیتی ندارد توی یک کمد کوچک، کنار لباسهای تابستانی باشد یا درست بعد از بارانیها، جابجا میکنم تا طیف زمستانی به سمت تابستانی به خطر نیوفتد! یا مثلا فکر میکنم وقتی صدای بوق سوم ماشین ظرفشویی آمد، فیلم را پلی کنم. آدم تنها خودمختار میشود. آستانه صبرش حد مشخصی دارد که مدتهاست تغییری نکرده است. آدم تنها به زندگی تنهاییاش خو میگیرد و ابلهانه خیال میکند آنچیزی که دارد تجربه میکند آرامش است. غافل از اینکه آنچه که تجربه میکند نه آرامش که عدم وجود عامل قدعلمکن مقابل دیکتاتور درون اوست. میخواهم بپویم اینکه در تنهایی مخالفی نداریم، یا بهتر است اسم مخالف نگذارم، اینکه در تنهایی نظر غیری وجود ندارد دلیل نمیشود نظر فعلیمان درست یا حتمی باشد. این چیزیست که این روزها بر قسمت زیادی از فعالیتهای من سایه انداخته است. بعد از تنهایی. بعد از چهار طرف را تماشا کن و فقط خودت را ببین. این روزها خیلی متوجهش هستم . اینکه خودم را در سایه این نظم موهوم نرسانم به جایی که وقتی سعید برسد سر جای استکانهای خشک شده، تای حوله، آویزون کردن چتر پشت در، کتاب روی دسته مبل یا هر مزخرف دیگری، که صرفا فکر میکنم توی تنهایی انجامش دادم پس قانونست، بیهوده بحث کنیم. که جلوی یکهتازیام را بگیرم. که اگر چهارماه دیگر از تعطیلات خانه پدریام برگشتم اینجا ننویسم اوه هیچجا خونه آدم نمیشه! خونه آدم اونجاییه که تنها نیست، هر چیزی رو یه جایی میگذاری برمیگردی میبینی جابجا شده. ساعت خواب و بیداری هر کسی یک طوره و هرکسی یک سازی میزنه، خیلی از سازها کوک نیستن حتی؛ اما نوای نهایی آرامترین و به صلحترین موسیقی در قلب توست. خانه آدم یک همچین جاییست.
زمان اینجا اطراف من به طرز متفاوتی میگذرد. دیگر مفهوم لحظه برایم مانند کنار پنجره قدی خانه چهارم نیست. توی راه فکر نمیکنم بروم از لوازم قنادی شکلات تلخ بگیرم و بعدش بادمجان توی فر کباب کنم و فکر کنم کلم سفید بگیرم یا بنفش. دیروز به طرز مضحکی به ذهنم رسید فصل باقالی کی است؟ و نمیدانستم. و مضحکتر است بگویم که غصهام گرفت. میخواهم بگویم اینجا غصه چنان در کمین آدمی در شرایط من نشسته است که بیاطلاعی از فصل باقالی نیز غمگینش میکند. این اولین بار است که به فصلها فکر میکنم. انقدر اینجا نارنگی کنار توتفرنگیست و انار کنار زردآلو که فراموش کردهام وقتها را. ما نه خودمان شبیه مردم اینجا هستیم، نه فصلهایمان، نه میوههایمان، نه غم و شادیمان و نه حتی زمانمان. اینجا زمان برایم خاصیت کشسانی گرفته است. هر لحظه از نظر فیزیکی همان لحظه است اما در ذهن من آکاردئونیست که یکسرش به این لحظه وصل است و یکسرش به هر نقطهای میرود و برمیگردد. من را میبرد و برنمیگرداند. میخواهم اینطور بگویم که دیروز مثلا، کلید پشت درب خانه معلق مانده بود و به ف سازه مینیاتوری ایفل جاکلیدی ضربه میزد. من توی فکر بودم. صدای جرینگ مداوم فها من را برد به سمت جاکلیدی گوساله پشمی بیصدایی که داشتم و من را یاد حدیث انداخت. حدیث دوست دوران دبیرستانم که آن جاکلیدی را به من هدیه داده بود. دوست دورانی بود که من خیلی توی قصه بودم. خیلی دلم یک عشق میخواست. حدیث معتقد بود عشق گوسالهام میکند و بهتر است روی تعداد ساعتهای مطالعه روزانهام برای کنکور تمرکز کنم تا عشق و شعر. گوساله را داده بود به من که هم یاد قفل و زنجیر عشق بیوفتم و هم گوساله بودن آدم عاشق. گوساله را هنوز دارم. توی خیل وسایل جامانده است. از حدیث بیخبرم. یک بار سعی کردم پیدایش کنم اما خوب به جستجو دل ندادم و پیدا کردنش ابتر ماند. پانزده سال گذشته است. من هنوز خیلی عشق توی دلم است. و حتی این روزها احساس میکنم این حجم عشق دارد از بین انگشتهایم سر میخورد. هرز میرود این عشق توی دلم. از حدیث بیخبرم. پرنده توی قلبم با صدای جرینگ مداوم کلیدها و ایفل کوچک جاکلیدی پرواز کرد به سمت خانهای که تو آمده باشی، من پیراهن سفید راهراه سورمهای تنم باشد. در میانه ورز دادن خمیر نان دارچینی باشم و لپتاپم نیمهکاره روی اپن آشپزخانهمان رها شده باشد. روی در یخچال نوشته باشم شیر، لوبیا، بستنی، پیازچه. تو اضافه کرده باشی انار. خط تو را دوباره ببینم. آشپزخانه یک در رو به حیاط داشته باشد و من همیشه باز بگذارمش. تو عصرها از همان در بیایی. پا روی سنگهای سرد آشپزخانه راه بروم اما در رو به حیاط همچنان باز باشد. گلدانهای زیادی داشته باشیم و کنار در قیچی باغبانی و سبد حصیریمان آویزان باشد. خمیر خوبی از آب دربیاید. نور خانه نور طبیعی عصر باشد. وبلاگ را به روز کنم. کلید پشت در خانه صدا بدهد، برگردم. صدایش من را یاد دخترک غریبی بیاندازد که روزها ترسیده بود، خیابانها را گم کرده بود. روی نیمکت هاپتبانهوف گریه کرده بود و بعد به خودش گفته بود تو چرا از پس هیچی برنمیای. آدرسها را فراموش میکرد. تاریخ ازدواجش به میلادی را فراموش کرده بود و بالای سر فرم، حلقهاش را رو به نور پنچره میچرخاند تا تاریخ را بنویسد. احساس حماقت توی هر لحظهای روی شانهاش نشسته بود و مسیرها را برای رسیدن به پلاک سی و یک و زیر پتو تندتر طی میکرد. دخترک حیرانی که وحشت تمام شدن نت گوشی وسط خیابان را داشت و روی دسکتاپش ساعت آنالوگ با مدار جغرافیایی تو نصب کرده بود و اسمش را گذاشته بود، سعید. و بعد فکر کنم برای دلتنگی آن روزها، برای جان سالم به در بردن از آن روزهای درنده، یک پرنده آزاد کنم. تو از در حیاط وارد شوی. ببوسمت و جلوی اهتزاز کلید در جاکلیدی را بگیرم.
یکی از روزهای قبل از آمدنم با مریم توی خانه پدری نشسته بودیم. من خیلی بغلش کردم. به من گردنبندی هدیه داد که به جانم وصل شده است. داشتیم از موضوعات مختلفی صحبت میکردیم. حواس خودمان را پرت میکردیم. مریم همه را دلداری میداد. از آن دسته حرفهای فقط در ظاهر آرمشبخش. من همانجا یکبار توی چشمهایش حلقه اشک دیدم. همان یکبار بود و این تصویر تا توی قبر هم همراه من میآید. مانند تصویر محمد. مانند تصویر بابا و مامان زیر لوستر ورودی خانه. میدانم. من آن روزها خیلی تکهتکه شده بودم. خشن بودم. خوی وحشی درونم فعال شده بود و در مقابل هر مراسم سوگواریای تنها خیره میشدم و بعد شروع میکردم به انجام روزمرههای حیات. کارهایی که به صورت منطقی در آن برهه از حداقل درصد اهمیت نیز بیبهره بودند. نخ گوشه رومیزی را میگرفتم. خاک گلدانی را که فردایش داشتم میبردم به کسی بسپارم را عوض میکردم. کتابهایی که قبلا خوانده بودم، دوباره میخواندم. نخود و لوبیا پاک میکردم و جلوی این فکر که حبوبات را میخواهی چه کنی را به شدت میگرفتم. خودم را موظف به انجام امور بیاهمیت و از بیخ و بن غیرضروری مشغول میکردم. با خودم خشن بودم. با اهالیام هم. به خود آن روزهایم البته حق میدهم. این، مکانیزم دفاعی زن بیپناه رو به ویرانی درون قلبم بود. عزادار بودم و به ضجهای احتیاج داشتم تا غمهایم را بیرون بریزد اما نمیآمد. نمیآوردمش. غمگین و شاید بهتر است بگویم خشمگین بودم. و به تصور خام خودم، قوی و مقاوم بودم. غلط اضافه. پشت گیت چهارده تمام آن مقاومت و ادعای قوت بخار شد. توی یک قالب یخی اگر بودم، پشت گیت چهارده همهچیز ذوب شد و معنای واقعی درماندگی را درک کردم. تدفین بدون جسد. چقدر طفلکی بودم آن روزها. زیاد روضه میخوانم. میخواهم خود واقعی آن روزهایم به خوبی به تصویر کشیده شود. مطمئن بودم جان سالم به در نمیبرم. مطمئن بودم تمام میشود و من برمیگردم. چتهای آن اوایلم با سعید را که مرور میکنم بادبادک رها شده در آسمانی را میبینم که نخش/دستش به هیچجا بند نیست. توی پرواز به دخترک ژاپنی ردیف بغل خیره میشود که چطور انقدر راحت و آرام توی پتوی خاکستری بنفش خوابیده است؟ چطور غذا خورد؟ توی دلش زنی پای تشت رخت نمیشست. خوابیده بود. آرام. عمیق. افق صد و هشتاد درجهای مقابل حال من. به مأمور اداره مهاجرت که میپرسید قصد پناهنده شدن ندارم، خیره میشدم و سعی میکردم به نگاهم بار نگاهِ این فکر احمقانه رو از کجا آوردی روانی؟ بدهم. اثر کرد. چون حتی منتظر پاسخم نشد و فایلم را امضا کرد. هزینه صدور کارت را تحویل دادم. کارتم را تحویل گرفتم و رفتم یک قهوه با خامه خوردم. حقیقت این است که از گرفتن کارت خوشحال شدم. و این تنها لحظه خوشحال قلبم پس از خروج از خانه بود. کارولینا همکار آرژانتینیام میگوید از لحظه ورود به گراتس داشته از خوشحالی از حال میرفته. همچنان، افق صد و هشتاد درجهای مقابل حال من. به او حق میدادم و خودم را متقاعد میکردم که او محقق مهمان است و تنها شش ماه اینجاست. من هم اگر مطمئن بودم شش ماه دیگر دارم کنار خانوادهام چایی عصر و کیک میخورم دف و داریه به دست میگرفتم. حق داری، لبخند چرخش نود درجهای رو به مانیتور با حمل ردیف ن رخت و تشت به دست در دل. اما با مقایسه شرایط خودم حق نداشت. من شرقی غمگین بودم او جذاب شاد آمریکای جنوبی! به همین توصیف اکتفا میکنم. تمام اینها را که ثبت میکنم به این دلیل نیست که مجبور بودم بیایم. نه. هیچ اجباری در کار نبود. و حتی لازم است بنویسم موقعیت فعلیام موهبت است. در جستجویش بودهام. به تصمیم و اراده خودمان این مسیر را شروع کردیم و خب اگه دلت نمیخواهد برگرد. بله. درست است. تصمیمگیری عقلانی یک دشت است در شرق، و احوالات روحی یک دشت است در غرب. من الان در دشت غربی هستم. تنها. دور از هرآنچه که پرنده توی قلبم را غزلخوان نگه میداشت. منطق، نتایج منطقی، چشمانداز تحصیلی/کاری آینده خودمان و فرزندانمان را گذاشتهام کنار برای زمان بهبود کامل. عقلم در این لحظه و البته اکثرا محدود و ناقص است.
شهر آرام است. در آخر هفتهها آرمتر. امروز بارانیست. شبیه روزهای اول. این هوا روزهای اول من را شرحهشرحه میکرد. تمام علاقهام به هوای بارانی تبدیل شده بود به انزجار. دلم میخواست بیوفتم وسط یک دعوای خانوادگی اما پویا. بیکس بودم. وصل نبودم. توی قلبم بلد نبودم دست خودم را بگیرم و آرامش کنم. سرسخت و وحشی بودم. به معنای واقعی کلمه فقط تحمل میکردم. آروز میکردم این درد تمام شود و مبهوت صدای آدمها بودم. واحد طبقه پایین رو به علفزار باز میشود. اهالی ایالیا، اسپانیا یا نژاد مشابه هستند. هر آخر هفته انگار وسط عروسی همه میدانند اصغر فرهادی بودم. درک شادیشان برایم ممکن نبود. پنجره را میبستم و قصه میخواندم. دلکش، فهمیه اکبر گوش یا پاوروتی گوش میدادم. این هوا اما امروز دوست من است. صبح قهوه دم کردم. شیشه شیر را شستم. کاغذها را ریختم دور. روغن نارگیل به بدنم زدم و برقش را زیر نور کمجان هشت صبح ابری این شهر آرام تماشا کردم. ترانه فریاد انتظار ویگن را گذاشتم. برای سعید و زهرا پیام مفصل صوتی گذاشتم. پیام را تمام کردم و گفتم من رو به تعطیلات و تو در ابتدای هفته کاری هستی. همخانهایم برای این آخر هفته رفته است اسلوانی. شب قبل از کارخانه شکلاتسازی برایم سه نوع شکلات گرفته بود و توی واتساپ پیام داده بود برایت شکلات گذاشتم روی میز. دو نقطه پرانتز باز و یک آی با زبان گوشه دهانش. در حالیکه میدانم خودش آلرژی دارد و شکلات نمیخورد. دخترک چشمبادامی مهربانی که فکر کرده بود برای من روی میز شکلات بگذارد. دنیا آدمها را به طرز حیرتآور و شگفتانگیزی به هم وصل میکند. شش ماه پیش ذهن محدودتری داشتم. فایل یک هفته گذشته را اصلاح و ایمیل را ارسال کردم. مهشید پیام داد که حرف بزنیم و قرار عصر گذاشتیم. قصد داشتم ناهار را بروم کنار برکه بخورم. که باریدن گرفت. لبخند زدم. ناهار را در نور آرام خانه در یک روز ابری خوردم. در خانه تمیز. با دلی آرام. به خاطره یک روز سینما با سعید و الی و احمد فکر کردم. نمیدانم چرا این یکی بخصوص را به یاد آوردم. دیروز به یک تور یک روزه بازدید از یک روستای شرابسازی رفتم. با بچههای دانشگاه. با آدمهایی از هند و روسیه و تونس و مصر و برزیل و اتریش و آلمان شام خوردم. هر کدام یک قصه، هر کدام یک مسیر. دور میز نشستیم و نان و پنیر و گوشت دودی و آبانگورهای محلی و اورگانیک خوردیم. به اغراق فیلمهای هندی خندیدیم و اعتراف کردیم دنیای بیقضاوت ی و جغرافیایی خیلی زیباست. لحظه قشنگی بود. توی کلبه در ارتفاع زیاد رو به کوه سبز. خنک. با نور شمعهای معطر. با دستمال سفرههای گلدوزی شده طرح کاج و عطر رزماری. در صلح. روی تراس چوبی رو به کوه تاریک سبز روبرو به سعید زنگ زدم. پشت گوشی، چشمانش را بوسیدم.
خیلی دقیق و شفاف به خاطر دارم روزی که ویزایم را دیدم چه احساسی داشتیم. من خوشحال نبودم. غمگین هم نبودم. هیچچیز نبود که گِرمی وزن بیشتری توی ذهنم داشته باشد. آن روزها سمت منطقی ذهنم فعال شده بود و مثل مادری که وظیفه خودش میداند این زندگی را جمع کند و چادرش را محکم دور کمرش میبندد، راه افتاده بودم. کمدها را خالی کردم. ملحفهها را شستم. یخچال را بازبینی و مرتب کردم. وصیت کردم. دوازده روز بعدش از کارم استعفا دادم. از آن لحظه هر روز، به هر طریقی خودم را به خانه پدری میرساندم. داشتم فولدرهای توی ذهنم را پر میکردم. کارتهای بانکیام را تمدید کردم. لوازمالتحریر خریدم به علاوه مقادیری لوازم بهداشتی. چمدان انتخاب کردم و هشت بار وسیلههایم را چیدم و باز بههم زدم و دوباره چیدم. سریال دانتون ابی را تماشا کردم. وقتهای چشم مامان سعید را علامت میزدم و همراهش میرفتم. بستههای وکیوم گرفتیم. و هشت بار بعد از اولین چیدن چمدانها را قفل کردم و گذاشتم توی فضای ورودی خانه. آینه دق. با خودم سرسخت بودم. زن عربی درونم آن روی خشناش را فعال کرده بود. روزهای غریبی بود. اشک نمیریختم اما توی قلبم ماتم بزرگی داشتم. میرفتم روضه بلکه اشک بریزم. نمیتوانستم. نمیآمد. نه دلشوره داشتم، نه غم، نه شعف، نه خشم، نه هیچی. خانوادهام را تماشا میکردم و چیزی درون قلبم، توی بدنم ذوب میشد که نمیتوانستم جلویش را بگیرم. خیال میکردم هشت شهریور خیلی دور است و هرگز نمیرسد. من هنوز باور نکرده بودم. عصرها با مامان و بابا چای میخوردم. گاهی شام. گاهی هم شبها میماندم خانهشان. قلبم هزار تکه شده بود به هر طرف. کمتر از یک ماه وقت داشتم و هم دلم میخواست مدام روبروی سعید باشم. هم مامانها و باباها و هم تنها باشم. کسی را نبینم. منتظر کسی نباشم. کسی منتظرم نباشد. روضه بخوانم. چادر بکشم روی سرم. یونس بشوم بروم توی دل ماهی. روزهای غریبی بود. گذشته را تماشا میکردم که چرا با همسر برادرم بیشتر وقت نگذراندم. چرا با غزل نرفتم کوه. چقدر دور دریاچه نزدیک سحر قشنگ بود، چرا بیشتر نیامدم. و اوه چقدر این آب خوشمزه است چرا قبل از این بیشتر آب نخوردم! هر خاطره، هر لحظه و هر مکثی برایم تمام زندگیای شده بود که من میبایستی بیشتر از سرمیگذراندمش و کوتاهی کردهام. شهر و تفریحاتش در نظرم هزار برابر شده بود. نشسته بودم به حساب خیابانها و کافهها و رستورانها و معبرها و غذاهایی که هنوز با همه اهالیام تجربهشان نکرده بودم. کوتاهی کرده بودم. این احساس من در روزهای نزدیک به رفتن بود. در سکوت. در آرامش ظاهری. در طوفان داخل بدنم. من زندگی خوبی پشت سر گذاشتهام و سرگشتگی این روزهایم شاید دلیلش یادآوری همین سطح از کیفیت باشد. برای من، برای سین، سطح اعلا بود. و تمام مدت انگار که محتضری روبرویم باشد منتظر وقوع بودم. عذاب بزرگی بود. دوستش نداشتم. دوستش ندارم. اما گذشت. یا حداقلِ حالت، ذهنم محتضر را برده است به اتاق بغلی. حالا هر زمان که هوا ابریست، یکشنبه است، کسی کج نگاه میکند، صدای آشنایی میشنوم، عکسی میبینم، گالری گوشی را برانداز میکنم یا در خیابانهای غریب عطری آشنا میشنوم، دیوار اتاق بغلی میریزد و من به حالت قبل برمیگردم. این است که اغلب اوقات غم آرامی گوشه قلبم نشسته است که تنها توافق کردهایم باشیم، کنار هم ولی بیکه چنگکی به هم نشان بدهیم. بگذریم.
روزهای بعد از مستقر شدنم در خانه، کلید دفتر کار، کامپیوتر و باقی امکانات در اختیارم را تحویل گرفتم. حساب بانکی باز کردم. کارت دانشجویی گرفتم. قرارداد کاری امضا کردم (دکترا اینجا به مثابه شغل در نظر گرفته میشود) و در یک سفر/بازدید تفریحی یک روزه به وین شرکت کردم. استادم آدم مهربانیست. درک خوبی دارد و با هم رابطه خوبی داریم. هنوز شروع است. حتی شروع هم نیست. اما احساس پذیرش به سراغم آمده است. به نظرم بیربط به گرفتن کارت اقامت نیست. با گرفتن کارت، احساس امنیت دارم. مدام تمام مدارکم را با خودم همهجا نمیکشم. روزهای اول در سطحی از نگرانی بودم که ذهنم تصور میکرد افتادهام دستم شکسته است و هیچکس من را نمیشناسد. برای هیچکس مهم نبودم. آدمها من را نمیشناختند و من هم آدمها را. باید حقیقت را بگویم که خیلی ترسیده بودم. به طرز مهیبی باور کرده بودم قرار است فردا دستم بشکند و کسی من را نشناسد. استادم روز اول حرف گرمی به من زد. داشتیم اطراف دانشکده قدم میزدیم که ایستاد و گفت تو اینجا تنها نیستی، امیدوارم اینو بدونی که هر مشکلی داشته باشی حل میشه. هر چیزی رو متوجه نشدی بپرس طبیعیه که ما همه اینجا لهجههای متفاوتی از همدیگه داریم. برای هر مشکلی، میتونی به من بگی که حلش کنم یا اگه بلد نیستم بفرستمت سمت یک اتریشی که بلد باشه! من چند ثانیه سکوت کردم خیره شدم به گوشه چشمش و همراه ت دادن سرم لبخند زدم. روز آفتابی قشنگی بود. اون لحظه رو دوست داشتم. روزهای بعدش با دو ایرانی داخل دانشکده و به تبع اونها با همسر یکی و دوستهای دیگری آشنا شدم. به توصیه مهشید ترس ناشناخته بودن رو با فرستادن شمارههای ضروری و مهم زندگیم به ساندرا حل کردم. قلبم از پیام همه دوستانم، بیاغراق همه دوستانم که هر کدوم از یک گوشه دنیا برای من تکست، صدا، ویدئو و ایمیل فرستاده بودن گرم شده. احساس تنهایی وقتی میبینی بین افراد مشترکه و همه نتیجه یکسانی رو گزارش میدن که "درست میشه، حالا ببین" خیلی قابل تحملتر میشه. من حتی اونقدر آدم خوشبختی بودم که در میانه این کربلا، پونه رو دیدم. دخترکی که توی سرما و جایی که بیاغراق حتی راحت نبودم بنشینم و داشتم ذوب میشدم اومد جلو و در دیدار اول من رو به مدت طولانی بغل کرد و سه بار بوسید. من هیچوقت شاید نتونم بهش بگم این خوشامدگویی در ظاهر معمولی برای من توی اون روزهای بارونی گراتس چه معنایی داشته، اما مطمئنم پونه همون لحظه دنیا رو قشنگتر از چیزی که تحویل گرفته تحویل داده.
صبح اولین صدایی که به گوشم میرسد، اولین صدای انسانی، صدای سعید هست. امروز صبح یک پیام صوتی یازده ثانیهای داشتم که با لحن خیلی ملایم آدمی که روبروی دشت وسیعی نشسته به آرزو کردن میگفت "اوایل شب خوابتو دیدم که اومدی. بعد یهو کلید انداختی اومدی تو" کلمه به کلمه همین. ترکیب شاعرانهای نیست. من اما توی تختم ذوب شدم. لحن بیشتر از صدا آمد و پیچید توی مغزم و من را هم با خودش پیچاند. نماز خواندم و توی تاریکی سحر داشتم به خوشبختی آن عصرهایی فکر میکردم که برمیگشتم و از بخت خوشم او زودتر رسیده بود. لامپ روشن خانه، خوشبختی بزرگی بود و من همان دم هم به این سعادت واقف بودم. حین شام مدام اشاره میکردم دیرتر از تو اومدم امروز اما خسته نیستم، فکر کنم اثر روبرو شدن با یه خونه روشنه. خوب زندگی کردیم. حالا که به آن زندگی فکر میکنم، که متاسفانه عمود منصفی آمده و توی وصفهایم "آن" و "این" خلق کرده است، دلتنگش هستم اما راهی برای بهتر گذراندنش سراغ ندارم. این حقیقت خوشحالم میکند. آنقدر که از کیفیت اجراییاش خرسندم؛ همین حجم عجیب از دلتنگی را برای من به ارمغان آورده است. و شاید این نه که نیمه پر، که نم پشت لیوانی باشد که با آمدن روی میز آشپزخانه چوبیمان ترکش کردم.
روزهای خیلی آرامی میگذرانم. این حجم از آرامی برای خودم هم عجیب است. منظورم از آرام نوعی سکینه قلبیست که قبلترها هم داشتم اما تجربه فعلیام کمی متفاوتتر است. اسمش را نمیدانم آرامش بگذارم، سکینه، تسلیم یا پذیرش. برآیندش این است که آرام هستم. و این آرامش حتی سرعت زندگی من را کمتر کرده است. احساس میکنم روی یک موج خیلی نرم سوار هستم که از قضا به باد و باران و طوفانها و کشتی نیمهشکسته و دوری ساحل و حتی های که اطراف کشتیام طواف میکند هم واقف هستم اما آرامم. زندگیام را روی روتین به نسبت ثابتی تنظیم کردهام. صبحها قبل از طلوع بیدار میشوم. دوش میگیرم. مرتب لباس میپوشم. نماز میخوانم. خطچشم میکشم. نان تست میکنم و صبحانه مفصل و کاملا بدون عجلهای میخورم. به صورت مرتب برای گنجشکهای پشت پنجره خرده نان میگذارم. روزهای اول زیر باران خمیر میشد و خریداری نداشت. حالا اما در حین صبحانه خوردن من گنجشککی میآید و دیگر از اینکه پشت شیشه حرکت کنم نمیترسد. این احساس خوبی به من میدهد. صبحهای خیلی زود معمولا توی آفیس هستم. در خلوت زبان میخوانم. جملهها و آواهای جدید را تکرار میکنم. دو ساعت. بعد قهوه دوم. چک کردن گوشی. و بعد کارهای تحقیقاتی خودم تا بعد از ظهر به فاصله دو ساعت و در میانشان بیست دقیقه استراحت. برای خودم گزارش هفتگی درست میکنم و انتهای ماه گزارش ماهیانه. هر کدام توی یک فولدر توی لپتاپ. چه بسا همین دیسیپلین به من آرامش میدهد. به خیال خودم همهچیز تحت کنترل است. من آدم اتفاقات غیرمنتظره نیستم. در مواقعی که کنترلی روی موضوع ندارم سکوت میکنم و به صورت خودآگاه، تکانی نمیخورم تا اوضاع را به زعم خودم بدتر نکنم. از اینها نیستم که بگویم اوه چه چالش جذابی بروم توی شکمش که اتفاقا جلوی شکمم را میگیرم چیزی تویش فرو نرود و من را از تعادل خارج نکند. دست به عصایم لابد. نقطه مقابل سعید. همین است که مدام تقویم گوشیام فعال است. نقشه آنلاین است. و همیشه ممنون گوگل و امکاناتش هستم. هفته دیگر سه ماه میشود که من در این شهر به نسبت کوچک هستم و هنوز در لحظه نمیتوانم شناسایی کنم این جا که هستم شمال است یا شرق. توی تهران در هر نقطهای که بودم در کمتر از ده ثانیه توی مغزم نقشه شهر فعال میشد، اینجا اما مغزم خیلی مکث دارد. مبهوت است. چشم من به این خیابان عادت ندارد. در هر نقطه گویی که در مرکز ستارهای باشم که خیابانهای اطراف پنجپر و بعضا ششپر به سمت اطراف میروند. چهاراره ندارند اینها. یا میدان. نمیتوانی بگویی من در جهت حرکت ماشینها در چهارراه دوم هستم. چهاراهی وجود ندارد. خیابانها در هم تنیدهاند اینجا. کافه دوشنبه هفته پیش را برای بار بعدش پیدا نمیکنم. فکر میکنم از کجا رسیدم به اینجا؟ وقتی فیلیپ رو به پنجره میگوید اوه بارون تمومی نداره، جهتش عوض شد حالا داره به سمت غرب میباره من فقط سعی میکنم به بیرون خیره بشم که یعنی آره و مثلا خیلی حواسم به باران است! در واقع اما توی ذهنم دارم فکر میکنم دنیا شوخیاش گرفته که من را رسانده به جایی که در آن برای بارش باران هم شرق و غرب و شمال تعریف میکنند. باران است دیگر. ما فقط برایش سیلآسا و نمنم داریم. ذهنم نمیداند ساندرا که از گوشه چپ درب غربی حرف میزند یعنی کجا. چند روز پیش در پاسخ ایمیلش که آدرس سخنرانی فلان را فرستاده بود نوشتم من نمیدانم کنج شرقی ساختمان شمالی دانشگاه کجاست. لطفا تصویری از نقشهای که مدنظر است برایم بفرست. ساندرا منشی صبور گروه است. گرچه نمیدانم تا کی صبور میماند اما در پاسخ ایمیلم نقشه خیلی مبسوطی از ساختمان ما و خیابانهای اطراف را که جزئیاتش با خودنویس بنفشی به دستخط خودش نشانهگذاری شده بود برایم فرستاد و تویش از ساختمان قدیمی و جدید و مطب دکتر و بانک و کافه و نجاری و گلفروشی و آرایشگاه و همه چیز را نشان داده بود. عذرخواهی کرده بود و من در پاسخ عذرخواهیاش نوشته بودم نه نه تقصیر منه. من هنوز مختصات رو یاد نگرفتم. این بخش ایمیلم مشخصا شرقی بود. تعارف بیجا. غلط اضافه. من توی این شهر گم هستم. وصله ناجور روی بروکمنگاسهها و تسینزندورفگاسهها. من راهبلد نیستم. این راهها را بلد نیستم. نمیدانم نبش جنوبی ضلع بالایی دانکشده کجاست. بالا کجاست. غرب کجاست. من فقط یک راه را بلدم. راه ثبت شده توی مغز من به سمت توست. روزها توی راه رفت و برگشت، توی خانه، پشت میز شام و توی تخت بیش از ده بار مسیر به سمت تو آمدن را مرور میکنم. خودم را تصور میکنم که بالاتر از ساعی هستم. سرعتم را طوری تنظیم میکنم که در پایان وقت اداری درست مقابل خیابان سیویکم باشم. همهچیز توی ذهنم شفاف و روشن و براق است. میدانم شالم کدام است. ساعتم کدام. عطر روی پوستم را هم. تصاویر خیلی واضح پیات آمدن توی ذهنم مرور میشوند. صدای تو را میشنوم که میگویی خیالپرداز قهاری هستم. انگشت شستم را روی رگهای پشت دستت میکشم. تو را تماشا میکنم و فکر میکنم تو خیلی دوری. خیلی دور.
این تنها شدگی اولین تجربه من پس از خارج شدن از خانه است. هرآنچه که تا به این لحظه از سرگذارندم کنار پنجاه دقیقه غروب گذشته درحالیکه توی هاپتپلاتز شیرقهوه گرم میخوردم شبیه بازی بوده است. شنبه بود. شب تعطیل. من رفته بودم یک پارک خیلی قشنگی دیده بودم و عکسهایش را برای سعید فرستاده بودم. که از قضا، ماموریت بود. زمینی. در واقع با زبیری، راننده شرکت. و من توی هر مدیایی داشتم عکس برف و راهبندان میدیدم. حتی توی گروه جواد نوشته بود بیاید خونه ما بریم برفبازی و همه نوشته بودند راهبندان است. پیام من هنوز دو تا تیک آبی نخورده بود. سعید عکسها را ندیده بود هنوز. توی گوشم فیروز میخواند. بخار روی لیوان شیرقهوهام را فوت میکردم و به رد انحرافی بخار لبخند میزدم. تصمیم گرفتم به بابا زنگ بزنم. زیر درخت کریسمس علم شده وسط شهر بودم که داشتند تزئینش میکردند. قصد داشتم خبرهای کریسمس را بدهم. گزارش معمول. اینجا سرد شده، راستی دیروز یک درخت بلندتر از ساختمان پنج طبقه کنگره علم کردهاند. و امروز ریسه میزنند. تماس گرفته بودم خبر بدهم هفته آینده دارم میروم مجارستان و اسلواکی را ببینم. و بابا آن سوال معروف را از من بپرسد و من همان جواب مطلوبش را به حالت خندهداری بدهم. همانطور که همیشه دلقک میشوم و خیلی میخندانمشان. بهترین اوقات روی مدیا بودنم. حتی مطمئن بودم این وقت عصر دور میزآشپزخانه هستند. بابا اما جواب نداد. فیروز توی گوشم میخواند شعرک أشقر و منقّى و اللّی حبّک بیبوسک. من آهسته زمزمه میکردم و حواسم بود پیام من هنوز دو تا تیک آبی نخورده است. شیر قهوهام تمام شد که سعید پیام داد چطوری بچه؟ زنگ زدم، رسیده بود خانه و داشت به زمین و زمان و اینها و اونها بد میگفت که توی آزادگان سه ساعت مانده بودند. بهش گفتم عکسی که فرستادهام را دیده است که گفت گوشی توی جیب شلوار ورزشیاش است و دارد از توی هدفون صدای من را میشنود. دستهایش را شست، بشقاب شامش را گذاشت روی میز و من از توی جیب نشستم روی میز آشپزخانه. برایش یک جوک تعریف کردم که خندید. گفتم فردا نرو شرکت. که بیشتر خندید. گفت آهنگها را ولی شنیده. خیلی خوب بودن و از کجا آوردهام گفتم بچهها میفرستن اما این آخریها را از دریا گرفتهام. مخصوصا اون والتس. خندید. گفت آلمانی گفتی. که بهش گفتم های هیتلر. و چندتا خ و چ و ش را پشت سر هم ردیف کردم. خنده. گفتم شامش را بخورد اما لطفا با بابا اینها تماس بگیرد که آنلاین شوند. بوسیدمش و در این بین، راه افتادم سمت نسپرسو کپسول بگیرم. برگشتم و به بابا تماس گرفتم. داشتم با تماشای تصویر خودم توی گوشی، خط چشمم را مرتب و زوایای مختلف چهرهام را برانداز میکردم. جواب نداد. تصویرم رفت. مهدی توی تلگرام پیام داد. یک سوالی پرسیده بود که من برایش نوشتم اونش مهم نیست. من انجام میدهم. میتونم. خوشحال شده بود. تشکر کرده بود. توی گروههایی که بودم یکی دو نفر ایزتایپینگ بودن. گروه خواهرها، سکوت. دوباره بابا را گرفتم. تصویرم آمد. تصویرم رفت. سعید را گرفتم. تصویرم آمد. تصویرم رفت. برای سعید نوشتم خونه بودن؟ پیامم دو تا تیک آبی نخورد. صدای نفسهایم توی گوشم میپیچید. سرعت آدمها، و سرعت دنیا در کل اطرافم آهسته شد. شافل گوشی را گذاشتم. ملی کریمه پخش شد. یاد اسفند قبلی افتادم. هر آهنگی من را به اولین جایی که شنیدمش میرساند. ملی من را به خیابانگردیهایمان در اسفند. تیک اِویهای سمت پسیان. جاده منجیل. درختان زیتون. برای سعید پیام صوتی گذاشتم. همچنان پیامم دو تا تیک آبی نخورد. سرعت فیزیکیام کم شد. توی گروه دوستانمان خواستم کسی به سعید بگوید به من زنگ بزند. پیامم دو تا تیک آبی خورد! به بابا زنگ زدم. تصویرم آمد. تصویرم رفت. به سعید زنگ زدم. تصویرم آمد. تصویرم رفت. در پاسخ مهدی نوشتم خواهش میکنم. پیامم دو تا تیک آبی خورد! من هشت دقیقه روی پله زیر مجسمه نشستم. در واقعا یک وحشت فلجکننده من را نشاند. جهان اطرافم کند شد. به حقیقت من دیگر هیچ صدایی جز صدای نفس خودم توی مغزم نبود. زدم زیر گریه. دلم میخواست شیرقهوه را برگردانم. احساس بدبختی و ناتوانی داشتم و پوستم داشت دریده میشد. هشت دقیقه زدم زیر گریه که نفیسه برایم نوشت سعید خوبه. نت نداره. نت نداریم. سراسری. ما اما خیلی عجیب داریم. تا کی معلوم نیست. ممکنه حتی همین الان دیگه نباشه. معین هم تقریبا همین پیام را داد. سعید هم. شبیه تلگراف. بوسه. گوشی را گذاشتم توی کیفم. و شدیدتر گریه کردم. از بدبختی اینطور بسته شدن به نخی که آن سرش دست هیولاییست که درکی از کوتاهی دست آدم دور ندارد و خیلی ساده دکمهای را فشار میدهد که برای او دکمه اتصال یک دنیای مجازیست، برای ما اما دکمه نفس کشیدنمان است. خودش یک قصه بلک میرر است. تمام آخر هفتهام توی خانه ماندم. ترس من را فلج کرده بود به واقع. ترسی که موضوع پدیدآورندهاش از میان رفته بود اما توی جان من نشست. شبکهها دوباره وصل میشوند. ما باز هم با خانوادههایمان صحبت میکنیم و از پشت صفحه شش اینچی میبوسیمشان. اما من هیچوقت شبیه کاتارینا همخانهای آلمانیام نمیشوم که به من پیشنهاد میدهم برویم استخر محله و خوش بگذرانیم. چون کاتارینا هیچوقت تصور نمیکند سیستمی که به آن مالیات پرداخت میکند صاحب اوست. صاحب زندگی اوست. که به قساوتی میرسد که به او حق دسترسی به شبکه ارتباطی ندهد. این است که تصویری از دو جبهه مقابل هم ندارد. او و سیستمش توی یک صف برای بهتر زندگی کردن هستند. خوردن از از دو سمت داخلی و خارجی سهم ما شرقیهاست لابد.
در یک کشور جدید هستم. در سومین کشور جدید در واقع. روز آخر سفر است و من ساعتهای پایانی را در کافه پنج نقطه هستم. یک قهوه پرطعم مطلوب سفارش دادم. موسیقی اینجا را متوجه نمیشوم. خوشبختانه که موسیقی زبان مشخصی ندارد. مثل خنده. خنده بینالمللیست؟ نمیدانم. حقیقتش کشف کردهام که من میتوانم از روی صدای خنده آدمها با تقریب خوبی، نژادشان را حدس بزنم. به نظرم میرسد خنده آدمها لحن دارد. خنده فارسی با خنده عربی، و هر دو با خنده داچها تفاوت دارد. خنده آسیای شرقی با خنده ترک متفاوت است. بله خانم جزایری دوما، خنده بینالمللی است اما در نظر من خندیدن بدون لهجه نداریم. خندهها لهجه دارند. خنده سعید را من با چشمان بسته از بین چهارصد نفر هم تشخیص میدهم. تناوب بیرون دادن نفسها بین خندیدن سعید را بلدم من. صدای خندیدن تو آرام است. یک خط افقیست. یک موج نرم است که دست آدم را میگیرد و میبرد به زیباییها، به صدای خوش، به خنده ناخودآگاه روی لب. خندهها لهجه دارند. توی شهر غریبی تنها توی کافهی پنج نقطه نشستهام. آدمهای اطرافم، صداها، موسیقی، سفارشها و همهچیز متفاوت است. رهاست. آزاد است. توی اتریش اگر به نخ وصل هستم، اینجا همان نخ هم وجود ندارد. گوشی مجهز به اینترنت و کارت بانکی آدم را توانا میکند. تکنولوژی شگفتانگیز است. تجربه جدید است. تجربه سفر در یک سرزمین جدید، زبان جدید، واحد پولی جدید، محلههای جدید، رهایی جدید. تصمیم خوبی بود. سفر بهتری. چیزی کم نداشت اما تا مغز استخوان دلتنگ تو هستم. توی هر لحظه، هر طعم، هر خاطره، هر عطر به کیفیت خیلی بالاتری که با حضور تو میتوانستم تجربه کنم فکر میکنم. تو اگر بودی، هتل گرمتر بود، سوپ شیر خوشطعمتر، قهوهها معطرتر، خیابانها شگفتانگیزتر و من، زیباتر. همهچیز اینجا سرجای خودش است. آب از آب تکان نخورده است. شهرها در تدارک کریسمس هستند و آدمها سرخوش. من در میانه همین میدان. توی دلم اما آن نشاط عرف نیست. غمی همهجا با من هست. پس از یک هفته اخیر، بیشتر به من چسبیده. ماتم دارم همهجا. بله آقای موراکامی عزیز، ما کافکا در ساحل شما را در سی و سه سالگی درک کردیم. رفتهام توی یک طوفانی که حتی پس از تمام شدنش هم چیزهایی درونم تغییر کرده که نمیتوانم نادیده بگیرمشان. به نظرم میرسد برگشتن و دوباره از عطرها و قهوهها و کتابها و فضاها حرف زدن خیلی رنگ مسخرهای دارد وقتی که آن هفته را از سرگذراندهایم. درخت زیبای من را خواندهاید؟ کسی اینجا هست اصلا؟ با خودم صحبت میکنم شاید. اما جایی در درخت زیبای من، زهزه که توی قلبش پرنده خوشآهنگی داشت، پس از حادثهای، پرنده را از دست میدهد. صدایش را نمیشنود دیگر. پرنده توی قلبش دست از آواز خواندن میکشد، زهزه بزرگ میشود. هشت روز قبلی را گذراندهام. با آن وضعیت. من بزرگ شدم. پرندهای توی قلبم، نیست. ولی این بزرگ شدن را نمیخواستم من، آمد خودش را چسباند به من. پرندهام را پراند.
آنقدر غمگینم که نای نوشتن ندارم. اما مفرّ دیگری جز همین کار هم سراغ ندارم. سنگ سنگینی روی سینهام است. نمیدانم غم از چه رو به این شیوه روی من نشسته است. سنگین است. غلیظ است. آرام است. غمم شبیه جریان آب است. آرام است اما پیوستگیاش، نافذش میکند. من را سوراخ کرده است. در شرایط عادی باید بنویسم در بیست و چهار ساعت گذشته یا مثلا دو روز گذشته، اما بیش از این حرفهاست. حسابش از دستم در رفته است. توی یک دالانی هستم که ابتدایش را دیگر به خاطر ندارم. با سرعت زیادی دور میشوم. تصاویر میآیند و میروند. خبرها را میخوانم. خمیر درست میکنم. صدای کلیپ توی گوشم تکرار میشود "جوونیم. میخوایم کار کنیم. میخوایم زندگی مرفه داشته باشیم. مرفه بخوره توی سرمون. میخوای بچهتو ببری بیرون نمیتونی." همینجا مکث کردم. گریهام گرفت. برایش گریه کردم. سختم شد. رنج بزرگی توی قلبم جوانه زد. صدا از توی گوشم بیرون نمیرود. سنگ خیلی سنگینی روی قلبم گذاشته شد. نمیتوانم برش دارم. دستم کوتاه است. صدا توی گوشم میپیچد " میخوای بچهتو ببری بیرون نمیتونی."، صدای دخترها میآید که موسیقی خیلی تندی گذاشتهاند. میرقصند و ترجیعبند لِت ایت گو، لِت ایت گو، را بلند تکرار میکنند، میخندند. سالاد و اسپاگتی درست میکنند و شمع روشن میکنند. من نتوانستم بهشان ملحق شوم. برایشان شب گرمی آرزو کردم چون توانایی لبخند زدن هم ندارم در این وضعیت چه برسد به مشارکت. توی سرم یک صدای مستأصل است که میگوید "بابا ما جوونیم. میخوایم کار کنیم. میخوایم زندگی مرفه داشته باشیم. مرفه بخوره توی سرمون. میخوای بچهتو ببری بیرون نمیتونی." و فکر میکنم یک تصویر چقدر میتواند تلخ باشد. به اندازه تمام ناتواناییهایم برای بهتر کردن زندگی حتی یک نفر شرمنده هستم. دیگر تصوری از صلح ندارم. باور دارم بشر صلح را نمیپسندد. و در دنیایی که تو آرزوی صلح داری کسانی هستند که کمر همت بستهاند جلویش را بگیرند. من نتوانستم حال کسی را بهتر کنم. زندگی کسی را آسانتر نکردم. زندگی بعد از من بهتر از قبل از من نشد. رنج کسی را کم نکردم. از صدای توی گوشم گریهام گرفته است. امروز توی قطار مادری را با دخترش که روی ویلچر نشسته بود، دیدم. دختر حرکات کندی داشت و مادر اصرار داشت خود دختر ویلچر را هدایت کند. بدون کمک. موقع پیاده شدن، فرمان دادن دختر به ویلچر زمانبر شد. مادر مدام داشت تشویقش میکرد که آره، حالا به راست، آره درسته برو جلوتر. نرسیده به درب خروج، زمان تمام شد و درب بسته شد. کسی رفت و ماجرا را برای راننده تعریف کرد. راننده با بیسیم پیاده شد. با یک میله سه اینچی ال مانند، درب قطار را به صورت مکانیکی باز کرد. سطح شیبدار تعبیه شده را روبروی راه گذاشت و همه قطار شروع کردند به تشویق دخترک. دخترک خیلی هوشیار به نظر نمیرسید. اما تشویقها کارگر افتاد. ویلچر را هدایت کرد و خارج شد. همه برایش دست زدند. من گریه کردم. از این حس رهانشدگی گریهم گرفت. چهره مادر را دنبال کردم. لبخندی روی لبش بود که به گمانم از حس حمایت شدن میآمد. از رهاشدگی خودمان گریهام گرفته بود. از زیرگذرهای چهار ساله در دست احداث، از آسفالت کنده شده و رها شده، از بلوک بتنی وسط اتوبان، از غیب شدن روکش چدنی راهآب. از مردن آدمها. از "میخوای بچهتو ببری بیرون نمیتونی" ها. آدمی وقتی قلبا یک جایی را دوست دارد که آن "جا" دوستش ندارد و بهش لگد میزند باید به کی بگه؟ ما رو به امون خدا ولمون کردن انگار. سنگ خیلی سنگینی روی سینهام است.
از لحاظ بعد غیرکاری، اوقات فراغتم یعنی، سیالترینهایشان را انتخاب کردهام. تسلیم شدهام و اجازه میدهم، کتاب، فیلم، شعر، خاطره، هورمون، فر روشن، من را به هرکجایی که دوست دارد ببرد و مقاومت نکنم. جوکر را دیدم. گریهام گرفت. جوکر را دوست داشتم. نه که فیلمش. فیلم را هم دوست داشتم البته. خود موجود را دوست داشتم. ایده را. سکانس از روی مبل پریدنش را از سر خوشحالی تعریف موری از او و بعد پی بردن به حقیقت تلخ تمسخر پشت تعریف. آن خمیری شدن حالت چهرهاش را خیلی پسندیدم من. به نظرم بینظیر از پسش برآمد. از خوشحالی به ناامیدی رسیدنش بی که حتی کلمهای ادا شود خیلی شگفتانگیز بود. توی فیلم، در این سکانس گریهام گرفت. به گمانم فیلم را یک بار دیگر هم تماشا کنم. کتاب توی دستم "فرار از اردوگاه 14" است. با تقریب خوبی میتوان حدس زد داستان که نه، موضوع کتاب، به ماجرای فرار شخصی از کره شمالی مربوط است. شخصی که در اردوگاه به دنیا آمده است و در کل تصویری از انسان و دنیای خارج از اردوگاه ندارد. نامش شین است. و شین در کره شمالی زندگی نکرده است بلکه در اردوگاه ی کره شمالی به دنیا آمده است. زندان در زندان در واقع! تا دهه سوم زندگیاش تعریفی از خانواده، محبت، دروغ و هیچ مفهوم انسانی دیگری ندارد. زندگیاش حول خبرچینی، پیدا کردن غذا و کمتر کتک خوردن گذشته است. پدر و مادرش هم دو زندانی ی بودهاند و با برنامهریزی سیستم حاکم در اردوگاه ازدواج کردهاند که سالانه تنها پنج روز مجاز به ملاقات بودهاند. یکی از این پنج روز شین است. کتاب هولناک است. برای من این سومین کتاب از تاریخ کره شمالی و هولناکترینشان است چون از زبان آدمیست که از نقطه صفر، برنامهریزی شده است و هیچ شناختی از بخشش، دروغ یا حتی روابط انسانی ندارد. بشر به واقع ترسناکترین و خطرناکترین تهدید خودش و جهان است. باید یک دوره مفصل بعد از خواندنش توی گودریدز بگذارم. سر صبر. خواستم بگویم همزمانی جوکر و زندگینامه شین و حال این روزها، خیلی شگفت بود. درستترین زمانی که میتوانستم جوکر را ببینم و بپسندم توی همین ایام غلیظ دست کشیدن از امید واهی و خندیدن به مفهوم "بوی بهبود ز اوضاع جهان میشنوم"ام بود. کدام بو، کدام بهبود، کدام جهان اصلا. ما اصلا به جهانی وصل هستیم؟ جهان من در این روزها فاصله خیلی زیادی از درختهای کریسمس و شمعهای اسطخودوس و آبنباتها و شکلاتهای طرح گوزن دارد. فاصلهمان آنقدر زیاد است که من مدام مبهوتم. به من خیلی خوش میگذرد. حقوق خیلی خوبی دارم. امکاناتی که دانشگاه در اختیارم میگذارد شگفتانگیز است. خانه گرم زیبایی اجاره کردهام. به راحتی کرم مرطوبکننده بادام اصل فرانسوی در دسترسم است. مفهوم جدیدی از آزادی را تجربه میکنم. اما توان عقلی لازم برای پرکردن این فاصله بین گروه ساختن توی واتساپ برای ملحق شدن به بقیه و تماشای روشن شدن درخت کریسمس کنگره در مقابل تلاش برای بقای خودمان، در نبرد روزانه برای بدیهیات زندگی را، ندارم. این است که اغلب اوغات غمگین و متحیرم. در آرامش شبانه، سعدی میخوانم. روی بیتهایش نفس عمیق میکشم. گاهی به گریهام میاندازد. عصرهایی که با اصرار برای سعید میخواندم که همین، همین. آن روزها "آسوده تنی که با تو پیوست" پسزمینه زندگیمان بود و من میغلتیدم روی مثلثی بازوانش و به معنای واقعی کلمه سعادتمند بودم. خواهش میکردم غزل را، نه حتی یک بیتش را با صدای خودش برایم بخواند. میخواند. آدم خوشبختی بودم. صدایش را ضبط میکردم. فایلهای سعید صفریک، سعید صفردو، سعید صفرسه، تا الان سعید پنجاه و هشت دارم. بعضیهایشان حتی جوک. بعضی توی خانه، لمیده کنار میز چنار، بعضی پشت فرمان و با صدای باد، یا توی دریاننو با صدای نفسی که مشخص است پیاده است. بعضی خانه پدری، بعضی با صدای خودش که "داری ضبط میکنی؟" و بعد لحن رسمی ولی خندهدار و اغراقآمیز رادیویی. من آخر همهشان تاریخ و ساعت گفتهام توی بعضی خندیدهام و توی بعضی خشک و جدی و گاهی حتی غمگینم. انگار که توی همان فایلی که گویی برای یک قرن پیش است هم خبر داشتم یک روزی روی سنگفرش خیابانهای سرد روبروی درختهای کریسمس و بیسکوئیتهای زنجبیلی و ریسههای آویزان از درختها و نردهها میایستم و برایش میخوانم "در دام غمت چو مرغ وحشی، میپیچم و سخت میشود دام"، یازده دسامبر دو هزار و نوزده، سابورگ.
آدمِ تنها چطور سوگواری میکند؟ چطور بتواند هم توی روی همکار آلمانیاش لبخند بزند که سال نو مبارک و هم اشک بریزد. دل آدم چطور از این حجم غم و غربت و وقاحت نمیترکد و آدم را خلاص نمیکند؟ آدمِ تنهای سوگوار خیلی بدبخت است. آدمی چطور چندهزار کیلومتر آنطرفتر برای زندگی از دست رفته آدمهای منفجر شدهاش سوگواری میکند؟ توان روضهخوانی را هم ندارم دیگر. بیست و چهار ساعت قبلش در شرایط مشابهی از همان نقطه پریدهام. من میتوانستم پونه باشم، یا میلاد، یا غزل یا پریسا، ریرا و صد و هفتاد و یک نفر دیگر. آیا این از بیخ گوش رد شدن مرگم موضوع مورد بحث است. ابدا. دارم جان میکنم بنویسم چطور تمام آدمهای آن پرواز از یکماه قبلش هیجان برگشتن به خانه را داشتهاند. بلیط خوش قیمتی یافتهاند و هزار بار توی ذهنشان تصور کردهاند دارم میرم خونه. چه شبهایی که از هیجان تعطیلات به سمت خانه، تا صبح نخوابیدهاند. چطور روزها را توی تقویم روی میزشان خط زدهاند و فکر کردهاند مواد خوراکی را تا آخر این هفته تمام کنم. میوه جدید نخرم چون " دارم میرم خونه". بدنم از داخل دارد میترکد. توی غربت هرکدام نشستهام و زورم نمیرسد حتی یک ثانیه تصور کنم لحظه آخر هرکدامشان کنار عزیزانشان چقدر خوش بوده است. غلط اضافیست اگر فکر کنم میتوانم دست روی زانوانم بگذارم و بلند شوم. حقیقت این است که جگرم سوراخ شده است و نمیتوانم شرایط فعلی را کنترل کنم. تصور میکنم چطور میلاد سه سال و نیم منتظر ویزایش بوده است. سروش چطور برای تافل خودش را هلاک کرد. روی هر دیلینگ ایمیل توی پروسه کوفتی اپلای هر کداممان چندبار سکته کردهایم؟ چطور توی ذهنمان خیال ساختن یک زندگی آرام را پروراندهایم. پوستم درد گرفته است. داغ بزرگی بر دلم نشسته و نمیتوانم، در کنترلم نیست از خودم دورش کنم. به آدم حق بدهید نباشد. گوشهای بگیرد برای خودش و عزیزانش روضه بخواند. اشک بریزد. شمع روشن کند و عزادار باشد. حرفی از زندگی ندارم. آنچه که از سر میگذارنم زیبا نیست. توی قلبم آرام نیست تا بتوانم تلاش کنم دنیای اطرافم را نرمتر کنم. از ظرافتهای زندگی تصویر زیبایی ندارم و فکر میکنم حق دارم سوگوار باشم/باشیم. با من از امید نگو. امیدی وجود ندارد چون اگر محالی هم اتفاق بیفتند و آسمان خدا به زمین برسد بچهها دیگر برنمیگردند. سوختهاند. تمام شدهاند و این زمان لعنتی رو به پیش رفتن است و برگشتی در کار نیست. هر ساعت ده بار آرزو میکنم نقص فنی میبود. غمگینم چون علاوه بر عزادار، بیاعتماد هم شدهام. هر عزایی، باید در چهل روز رنگ ببازد. از شدت هر داغی بعد از یک سال کم میشود. بیاعتمادی جاری اما محال است. تا قبل از این امید را از دست داده بودم و حالا اعتماد را. اعتماد نه به ایکس و ایگرگ؛ که آن از همان ابتدا هم نبود، بلکه به تمام گذشته. شک چیزی است که توی تمام سلولهایم نشسته است. شک به ملت شریف، شک به گزارشها حاکی از آن است. شک به درجه آلودگی هوا، شک به توزیع میوه عید، شک به تحریمها. شک به دمای هوا حتی. البته که من چه اهمیتی دارم که شک من داشته باشد. چه کنم. به سنگینی از دست دادن یکی از اعضای خانوادهام به سوگ نشستهام و از حجم بیخیالی آدمها حیرانم. روزانه بارها به تصاویر به جایمانده خیره میشوم. آرزو میکنم تبدیل به عکس آلبوم میشدی. یا پای عروسک. کاش ورق کتاب آموزش سهتار بودی و سالم میماندی. کاش کسی جلوی پرواز را گرفته بود. کاش از آسمان سنگ باریده بود و تمام شده بودیم. کاش تو در همان لحظه اول از حال رفته باشی و وحشیگری ما را ندیده باشی. کاش وقاحت ما را ببخشی.
صبح اینطور شروع شد که تلگرام رفع فیلتر شد. توی دو هفته اخیر که از ایران برگشتم، هر روز صبح رو با اخبار شروع کردم. بیشتر از وقتی که اونجا بودم، چون بیشتر از وقتی که اونجا بودم احساس فلجی و ناتوانی دارم. دوری دست آدم رو کوتاه میکنه. دستش به اندازه همون موقعی که داره توی انقلاب قدم میزنه کوتاهه به واقع، اما توی دوری این ناتوانی پررنگتره. توی چشم آدم فرو میره و تنهایی به خودش میپیچه و خب اون رسن غم سفتتر دورش گره میخوره. حتی توی این مدت کمتر با بابا و مامان صحبت کردم. آخرین بار مریم گله کرده بود که چرا رنگ تیره تنم کردم. غمگین بودم. و این غم توی ناخودآگاهم رخنه کرده بود لابد وقتی که داشتم لباس برمیداشتم. با بابا و مامان کمتر صحبت کردم چون هر بار بحث کشیده به سمت "اینها" و با اشاره و حالا یه چیز دیگه بگو موضوع صحبت رو عوض کردیم که یک وقت خطرناک نشه. مثل یواشکی روشن کردن رادیو برای موج بیبیسی اون سالهای اولی که تازه آپارتماننشین شده بودیم و به قصه دیوار و موش و سوراخ و گوش باور داشتیم. مانند تمام مواجههایم با گذرگاههای سخت به ادبیات پناه آوردهام. وقتهای زیادی موسیقی نجاتم داده است. کمتر نان میپزم. میترسم اندوهم توی بافت نان رسوخ کند. به طرز دیوانهواری خواندهام. توی راه، توی خانه، توی آفیس وقت ناهار، توی خانه جدید وسط اسبابکشی. توی همین روزها بود که دریافتم کلمه و ملودی چیزی رو از بین نمیبرند. کاهش نمیدهند حتی. شاید حال بعد از داشتنشان بهرمندی از نوعی فروکش کردن باشد. مخدر. حتی برای همان ساعتهای منتهی به خواب. من رو به زندگیهایی میبرد که میتونستم به صورت موازی تجربهشون کنم و در عین حال توی یک اندوه سیالی غوطهور میشم که دیگه خلاصیای ازش ندارم. هر چه جلوتر میروم میبینم زندگیهای دیگری خارج از من در جریان است که از من غنیتر هستند، این بیمعنی بودنم به آگاهی خیلی روشنی تبدیل میشود. روی تخت پهلو به پهلو میشوم و فکر میکنم همین ادبیات؛ به هیچ وجه ضامن شادی نیست. همه چیز روی سلولها تعریف میشود. ادبیات را اگر در غم بخوانی غمگینت میکند گو اینکه این غمافزایی آنجا که میبینی بین تو و کلمهها مشترک است خودش نوعی تسکین است. و اگر در آرامش و امنیت و حال خوش بخوانی ادبیات است که "قرار" میبخشد. میخواهم بگویم ادبیات در هر حالی که هستی شرایط را پایدارتر و قابل تحملتر میکند. همین. تسکین. از شدت و حدت هر واقعهای میکاهد و از این رو پناهگاه اکثر آدمهای بیقرار -چه از غم و چه از شادی- است. درک این روزها. بگذریم. ایران که بودم روزهای معرکهای بود. تهران خیلی آلوده بود اما آلودگیش با یک وزش شدید باد یا بارش حل میشد. حالا اما، تهران هنوز آلودهست. کل ساحت حتی. اما دیگر هرچقدر هم بارش داشته باشیم رد آن آلودگی و رذالت پاکشدنی نیست. آدمهای زیادی کشته شدهاند. رفتهاند. و آدمهای زیاد دیگهای هم هستند که رفتن عزیزانشون رو دیدن و تفاوت چندانی با مردگان ندارند. به غم آدمهای متصل به رفتهها که فکر میکنم به نظرم میرسه از دلتنگی گفتن چقدر حقیر خواهد بود. دلتنگ هستم؟ دیوانهوار. اما تصور غم از دست دادن کجا و دور بودن کجا. آرزوی صبر کردن هم حتی مضحک و مسخره است اما تنها جملهایست که میتواند از زبان الکنم خارج شود. امید به آرامش. یکی دیگر از شاخههای غمم، وصل میشود به اینکه نمیتوانم با کسی از دردی که زیر پوستم لانه کرده است صحبت کنم. صحبت از رنجی که میبریم خارج از دایره جغرافیایی اون رنج انگار که دیگر مجاز نیست. پتکی که در اکثر مواقع روی سر آدم با عنوان "اونی که رفته" کوبیده میشود. تو چیزی نگو، تو که رفتی. چه با خشم، چه با شوخی و چه با غم، به عنوان مخاطب در پشت صفحه چند اینچیام به گریه میاندازدم. تیزی دردناکی توی قلبم احساس میکنم که با هر حرفی، هر حرکتی، هر ادامهای دردش بیشتر میشود. پشت پنجره رو به درخت خالی از برگ نفسهای عمیقی میکشم و روی تختم قرآن میخوانم. زیر بعضی آیهها خط میکشم. جان میکنم دور شعله ضعیف حیات توی قلبم حباب شیشهای نگه دارم تا مانع از خاموش شدنش شوم. فکر میکنم ما مردم خشمگینی شدهایم لابد که از کوتاهی دستمان به همدیگر میپریم. نطفه همین خشم را هم افراد دیگری کاشتهاند که آخ پیش از این ما امت واحد بُدیم*. رنجهای مداوم از ما آدمهای غمگینِ خشمگینِ در جدال مداوم برای محق بودن ساخته است. کاری از دست من ساخته نیست وقتی نه امیدی به بهبود داشتم و نه روحیه مبارزی. بله به نظر میرسد من بیرون گودم. شبیه درختی هستم که سعی کرده شاخههایش را به سمت نور دراز کند اما ریشهاش سفت و عمیق و مکنده توی همان گود است. برای زنده ماندن بیشتر از جوانههای نوک زده از درز دیوارهای بتنی، به همان ریشههای عمیق توی خاکمان زندهایم ما. این را از ما نگیرید. بیاییم و با تیزی حرفهای از این دست به ساختار زندگی همدیگر تبر نزنیم.
* مولانا
تجربه غریبی دارم. تجربه قطعی اینترنت جدید نیست. آن روزها دسترسیام به اینترنت که قطع میشد سختیای نداشتم. زندگی من، به جز مواقعی که به ایمیل استادم دسترسی نداشتم نیاز "حیاتیای" به اینترنت نداشت. روتین زندگی و کار در یک شرکت تحقیقاتی که مدل کوچک شده جامعهام بود، دسترسی به اینترنت و راههای ارتباطی را، با احتساب رفت و آمد، برای دستکم دوازده ساعت از من میگرفت. مدیرعامل شرکتمان یک کمونیست واقعی بود در لباس یک روشنفکر. هولناکتر از کسی که مدعیست این خط فکری را دارد شخصیست که سعی میکند وجه روشنفکری و آزاداندیشی خودش را حفظ کند ولی در زیرپوستش هیولای خودمختار مستبدی در حال زندگی کردن است. پدیدهای بود برای خودش. تمام تمرکز و خطمشی آن خرابشده، نشان دادن یک محیط تحقیقاتی سالم و زیبا و پیشرو بود. ورودی شرکت مدالها و لوحها و تقدیرنامههایی بود که ردیف چفت هم توی چشم هر بازدیدکنندهای فرو میرفت درحالیکه آه و سوز قضیه توی روان ما فرو رفته بود. مدیرعاملمان آدم جالبی بود. جالب از نظر روانشناختی. نمونه کامل یک مدل مطالعاتی از تناقضات جمع آمده کنار هم بود. ادعای آزاداندیشی، انتقادپذیری، برابری و حفظ حقوق ن، اشتغال به کار پژوهشی در سطح جهانی، امنیت شغلی و نشاط محیط کارش گوش و اعصاب ما را ترکانده بود. یک ملیجک عکاس داشتیم که آموزش داده شده بود در مراسم و جشنها به طور خاص از یک پوزیشن و پرستیپز خاص از او عکس بگیرد. پشرو، متمدن، به تربیت فرزندان خویش اهمیتدهنده! و قسمت جالب قضیه این است که باور داشت دارد یک جامعه آرمانی میسازد. انتقاد برایش بیشتر سیگنال مخالف بود و بیست و چهار ساعت هفت روز هفته توهم توطئه داشت. من را شخصا آزار داد. خودش احتمالا قبول ندارد. از نظر خودش من را خیلی دوست داشت. شخصیت من را ستایش کرده بود. این را در حضور و غیاب خودم میدانستم. من آدم امنی بودم. بارزترین شاخصهام این است که آدم بیحاشیه هر محیط کاریای هستم. یک نفر خلاف این را ندارد که ادعا کند. آرامم و پیوسته. امکان ندارد ددلاینی از زیردستم در برود. متمرکزم و تمام محیطهای کاری و مدیرانم به این مسئله اذعان داشتهاند. حتی همین موجود. اما وقت رفتن، حقوق من را نپرداخت. پاداش فصل قبل من را نادیده گرفت. و این درحالی بود که برای آینده من آروزهای قشنگ داشت و لبخند مضحکی روی لب. آن اواخر دو دفعه، هر کدام قریب به دو ساعت توی دفترش با هم صحبت کردیم. با شناختی که از من داشت مطمئنا هرگز در خصوص مسائل مادی بحث نمیکردم. من غم نان نداشتم. این منت خدا بر سر من است که ممنونش هستم. تمام آنچه که به خیال خودش از من قطع کرد، حقوق نصف هفته من در این شهر غریب است که با هم ریشه مشترکی نداریم. خندهدار است. من در مجموع نزدیک به سه ساعت و چهل دقیقه از هر آنچه که دوستانم از آن رنج میکشیدند گفته بودم. در صلح. در طمأنینه. داشتم میرفتم و نه نگران از دست دان کارم بودم و نه مبلغ توی حساب بانکیام برایم اهمیتی داشت. داشتم از زیرسلطه آدم مستبدی رها میشدم، اما قلبا آن خوشحالی لازم را نداشتم. فکر میکردم آن شعف تا وقتی الی، فریبا یا روشنک هنوز آنجا هستند، فاصله زیادی از من دارد. خیلی استوار برای آنها جنگیدم. خودم چیزی برای از دست دادن نداشتم. یا حداقل دست او نداشتم. آدم غریبی بود/هست. مداوم دوربینها و خطوط اینترنتی ما را شخصا کنترل میکرد. توقف توی راهرو ممنوع بود. حرف زدن با همکار آقا، ممنوعتر. آدم آزادی بود. در ظاهر بود، اما تعصب بستهای داشت. ذهن بستهتر. متأسفانه همه میدانستیم. برخی اما با همین علم، ترجیح داده بودند سر نخ را بگیرند و بالا بروند. که استقبال هم میشد. برای من مثال بارزش "ش" است. آدمی که من میدانستم افق فکری مشابه با این آدم ندارد، اما هوش منفی* داشت و این هوش منفی او را به سمت چاپلوسی و همراه شدن ضمنی با این خط فکری برده بود. سیرک بود رسما. اگر میخواستی از یک پله بالاتر به مسائل نگاه کنی و عروسک خیمه شببازی نباشی، رنج زیادی داشت. یک حقارت مداوم که فکر میکنی مخالف این خط رفتاری هم که باشی، وقتی هنوز اینجایی یعنی تن دادهای به این مسائل. آدم عادت میکند. توی آن فضا وقتی به خانه میرسیدم احساس امنیت داشتم. به طرز ماهرانهای یاد گرفته بودم تمام ماجرا را پشت همان درب شرکت رها کنم. برمیگشتم خانه و از قضا اگر اینترنت سراسری نداشتیم هم، سعید بود. جلوی چشمم. صدای نفسهای منظمش توی گوشم بود و مامان و بابا هم در دسترس. دغدغه ندیدنشان را نداشتم. درک اینکه "نتوانم" بگیرمشان برایم تعریف نشده بود. از این زاویه علمی نداشتم. تا همین امروز من از این سطح رنج ناآگاه بودم. این است که تجربه غریبی دارم. تجربه قطعی اینترنت جدید نیست. این سطح درماندگی بیچارگی من اما، چرا. بیش از دلتنگی از احساس حقارتی رنج میبرم که جان فرساست. یک ننگی از عدم حمایت روی پیشانیام است. انگار که دلسوزی ندارم. انگار که آنکسی که باید مراقب من باشد من را به جاییش حساب نکند. من را نادیده بگیرد توی رنجم. آدم از همسایه انتظار محبت ندارد. بیتفاوتی همسایه برایش اهمیتی ندارد. همین بیتفاوتی اما وقتی از سمت مادر آدم است، از سمت پدر آدم است که ادعای محبت دارد، آدمی را به جنون میرساند. خودش را به در و دیوار میکوبد که هی! من رو ببین. تو مسئولی. او اما نادیدهترت میگیرد. کفشش هستی انگار. شبیه آن اپیزود بلک میرر، دکمه را میزند و تو را بلاک میکند اصلا. تو میمانی و یک فضایی که صدایت را انتقال نمیدهد. از دید او هفتاد دقیقه میگذرد برای تو پنج سال. توی خلأ. تنها. صدات توی گوش خودت میپیچد. توی یک کلبهی متروکی. تداوم تکرار. ملال. حالا اگر مرحمتی کند و تو را برگرداند به حالت اول، تو آن تحقیر را همیشه توی دلت حس میکنی. شریان حیاتی تو زیر انگشتش است. تو کوچک شدهای. تحت کنترل. در شرایطی که صبح دوشنبهای کلید را توی در آفیس میچرخانی و اویلین با هیجان میپرسد هی! آخر هفتهات چطور بود؟ از این همه عادی بودن اطرافت حیرت میکنی.
* مکر
دلم یک نوشتن طولانی میخواهد. اینطور نیست که وقتش را نداشته باشم. نوشتن جز معدود کارهاییست که در هر محیطی قابل انجام است. کسی هم که فارسی نمیداند اینجا، با طیب خاطر و آسودگی تمام مینویسم و پیش آمده حتی نوشته را در اوقات بسیاری نیمهتمام رها کردهام و رفتهام بی که نگران باشم اوه فایل را نبستم و ممکن است کسی از راه برسد. دلم یک نوشتن طولانی میخواهد. توی دلم دخترکی مدام در حال حرف زدن است. بیوقفه در خواب و بیداری فعال است. دستم نمیرسد کلماتش را به خط کند. به نظرم میرسد شاید اگر بنویسم این بار سنگین را از روی قلبم بر دارم. بار سنگینی که نمیدانم چکارش کنم. اگر بنویسم غم توی جانم رسوخ کرده است خیلی تکراری و کلیشه شده است. اما حقیقت این است که غم توی جانم رسوخ کرده است. در اعماق قلبم یک نوعی از حزن را تجربه میکنم که احساس میکنم دیگر از آن خلاصی ندارم. در زیباترین و رهاترین موقعیت هم چنگ میاندازد و یقه من را میگیرد. توی قلبم آن فرح معمول، آن برق توی چشمهایم را ندارم. فرح به کنار وضعیت نبودن همین غم را هم نمیتوانم ببینم. به سفر چند روزه بسیار مطلوبی رفتم. تنها. تصاویر و مناظر به غایت زیبایی دیدم. قهوههای پرطعم. عطرهای اولین تجربه. شبها توی وان گرم اتاقم با نمکهای خوشبو غوطهور شدم و کتاب خواندم. پنیر و نانهای محلی خوردم. سعی کردم تمام آنچه که گذشت را از تنم بیرون کنم. نشد. نتوانستم. خوش گذشت اما چارهساز نبود. آنچه که از سر گذراندم رنگ پوست من شده است. حتی حالا که آن مهر بنفش براق آمده است. تاریخ دقیق شروع دوباره زندگیام را میدانم هم، حقیقت این است که اوضاع فرقی نکرده است. در ظاهر همه چیز خوب است. حتی رواست کسی بیاید بپرسد پس چه مرگم است. فلوریان امروز پای قهوهساز با ملایمت از من پرسید چطور هستم. لبخند زدم. و گفتم فاینم. سرش را با لبخند مهربانی چند بار آرام تکان داد. از آن تکانهای همدلی که یعنی بهتر میشود. که یعنی درکت میکنم. که یعنی سخت است. که یعنی آه طفلکی. که یعنی جرأت ندارم فراتر بروم چون اخبار آنقدر سهمگین بوده است که نمیخواهم ناراحتت کنم. بیاندازه دلم بند آن جغرافیا است. دلم میخواهد برگشتن یکی از گزینههای زندگیام باشد. توی قلبم آرزو دارم مثل هر آدم طبیعی دیگری بعد از رسیدن به هدفِ از آمدنم، برگردم به خانهام. در میان آدمهایی که دوستشان دارم. توی خیابانهایی که شاد بودن در آنها را بلدم. من بلد نیستم اینجا خوشحال باشم. آن شادی محض را میگویم. منظورم خندیدن و رها و آزاد و راحت زندگی کردن نیست که چه بسا در آن جغرافیا سختتر زندگی میکردم و شاید اصلا با تعریف نرمال از شیوه زندگی بتوان گفت زندگی نبود، اما توی قلبم شعله . روشن بود. من بلد بودم. متر و مقیاس و اندازهها دستم بود. من در سرزمینی زندگی میکنم که شاد بودن را در آن بلد نیستم. و جغرافیایی که بلدش هستم، که به آن تعلق خاطر دارم شاد بودن را، رها بودن را پس میزند و به این زشتی عادت کرده است. عدات میدهد. اغلب فکر میکنم. چقدر چیزهای سادهای نداریم. حالا که اینجا هستم به چشمم میآید. مسائلی که داشتنشان آسمان را به زمین نمیرساند. که از اساس حق بوده است ولی ما بیخبر بودهایم. هیچ بودهایم. این یک سر ریسمان توی قلبم تا زمانی که زنده هستم باز خواهد ماند. بیتعلق به جایی. آنچه که نمیبایست بریده میشد. شد. آنکس که نمیبایست میرفت رفت و آنچه که نمیبایست میدیدیم نشانمان دادند. دیگر طعم و رنگ و عطر چه اهمیت دارند. از ترس گسترده شدن این بیاهمیتیست که جان میکنم چنگ بزنم به شکوفه تازه گلدان. به بخار روی لیوان و به روزهای معدودی که آفتاب محدودی روی شهر است. به ع و بابا و مریم و سعید دور میز ناهار. به چتها. به ریشههای جدید توی آب از پشت شیشه سبزرنگ.
شب آخر ماندنم در این خانه است. پنج ماه در این خانه بودم. از روز اول ورود به این شهر زیبا، تا همین امشب. لحظههای غمگینی داشتم که بیانصافیست اگر بگویم به این خانه مربوط است. نبود. آن اوایل یک هجم عظیمی از آن اندوه مداوم از تنهاییام آب میخورد. بعدترش از دوریام، قطع شدن ارتباطم در آن هشت روز جهنمی. خبرها، ترس تا مغز استخوام نفوذ کرده بود و غم دیگر غم سعید و دوری و خانواده نبود. حتی غم مردممان هم نبود. دیگر غم هم مظلومی را در مقابل ظلم میخوردم. غم تمام حقهای خورده شده و تمام بیارزشی آدمی برای قدرت بالاتر. برای آنچه که بشر میتوانست از آن بهره ببرد و زندگی بهتری داشته باشد. من برای درک مفهوم انتزاعی صلح غمگینم تا روزی که حتی یک نفر وجود داشته باشد که در این صلح زندگی نمیکند. فارق از زبان و ملیت و ریشه مشترک. که این یعنی تا توی قبر. همین واقعیت، درک همین واقعیت استخوانسوز و جانکاه و فراموشنشدنیست دیگر. آدمها مردند. سوختند، بیدلیل، بیاحترام، بی ابراز ارزشی برای اویی که رفته است از طرف اویی که فرستادش برود. تحقیرمان کردند. و چیزی که فراموش نه، حتی نافذتر توی قلبم رفته است. با این واقعیت کریه ادامه میدهم. ما دوباره به زندگی برمیگردیم. توی وانهای خوشبو فرو میرویم. روی سنگفرشهای زیبا قدم میزنیم. تو میآیی. بازوانم را با کرمهای مطلوبی ماساژ خواهم داد و قهوهها بینظیر خواهند بود، چیزی اما روی ما سایه افکنده است. ما به چشمان غمگین هم خیره میشویم و از کنار هم عبور میکنیم. رشتههای این درد را به دنبال خود میکشیم. کنار رودخانههایی شبیه قصه قدم میزنم. نانها و پنیرها را امتحان میکنم. بلیط گالری میگیرم. گلها را هرس میکنم. روزهای رسیدن تو را روی تقویم خط میزنم. کتابها را تمام میکنم. نها را توی سبد میچینم. شب آخر است. ابتهاج توی خانه میخواند "دردیست در این سینه که همزاد جهان است". سس ماست و مرغ و بروکلی دارد قل میخورد. تسلیم شدهام. به چشمان غمگین هم خیره میشویم. از کنار هم عبور میکنیم. رشتههای این درد را به دنبال خود میکشیم.
هوا به نسبت بهاریست. حوالی پانزده درجه. دو روز گذشته گرمتر از تهران. همهچیز در مقایسه با تهران تعریف میشود. دما، جمعیت، تعطیلات، آخر هفتهها، ساعت، طعمها و هوای من. همچنان. تقریبا اکثر افرادی که اینجا ملاقات کردهام یا در جغرافیای دیگری هستند، به تجربه خودشان توصیه داشتهاند به محض اینکه دست از این مقایسه بردارم، زیباییهای اینجا هم شروع میشود. که خب حقیقت این است که من منکر زیباییهای اینجا نیستم، اما دلم نمیخواهد دست از فکر کردن به آنجا هم، بردارم. ومی نمیبینم. اینکه زود است این نتیجه را بگیرم یا نه را نمیدانم اما حالا که شش ماه شده است هم همچنان میبینم که حقیقتش این است من علاقهای به اینجا ندارم. این را، همین حقیقت ملموس این روزهایم را، چیزی را که توی قلبم به وضوح حسش میکنم را، نمیتوانم با صدای بلند بگویم. همیشه شخص داناتر و با تجربهتری بیرون از قلب من نشسته است و به نظرش میرسد خیلی زود است اظهارنظر کنم. و مقایسه اروپا و ایران با این نتیجهگیریای که من دارم اصلا با عقل جور درنمیآید و اگر ادامه بدهیم، صحبتها به افقهای خوبی نخواهند رفت. گمی سنگدلیم ما. یا بهتر است بگویم کمی صفر و یکیم ما. هیچکس حق ندارد هم برود و هم معتقد باشد ایران یک کیفیتی دیگری دارد. هیچکس حق ندارد هم بیحجاب باشد هم نماز بخواند. هیچکس حق ندارد هم به دنبال یک همصحبتی ساده باشد و هم از مهمانیهای خیلی سریع صمیمیشده دوری کند. هیچکس حق ندارد هم از آفتاب آزاد اینجا لذت ببرد و هم دلتنگ جلالیه باشد. هیچکس حق ندارد هم از رنج دوری بنویسد و هم از تعارفات تماما ظاهری و نه قلبی ایرانی زجر بکشد. هیچکس حق ندارد هم از تنهایی شکوه کند و هم تعجب کند اوه اینجا کجاست من اد شدم. ما اغلب روی دور تند حرکت میکنیم. همدیگر را میبینیم، فدای همدیگر میشویم. شماره هم را ذخیره میکنیم. عصر گروه میسازیم. روز بعدش همدیگر را دعوت میکنیم. با هم مست میکنیم. عکسها را توی گروه به اشتراک میگذاریم. باز هم فدای همدیگر میشویم. یک روز خوب کنار بهترینها. نزدیک میشویم. شروع میکنیم به دقت در جزئیات. دیگران را در غیابشان نقد میکنیم. یک جمع جانبی تشکیل میدهیم. یک گروه دیگر میسازیم. از آن دیگران غایب فاصله میگیریم. فدای همدیگر میشویم. به نفر بعدی میگوییم "تازه اومدی؟ حالا بعدا با ایرانیها بیشتر آشنا میشی یه کاری میکنن که خودت میبینی بهتره ازشون فاصله بگیری!" یک عدم تعادل عجیبی وجود دارد اغلب. همه چیز روی دور تند. انگار که صرف زبان مشترک فرصت هرگونه آشنایی تدریجی را از ما بگیرد. از دوری و غربت شیرجه میزنیم توی جمعی که شاید هیچ نقطه مشترکی جز همین زبان مشترک نداشته باشد و روحیه شرقیمان ما را وادار میکند اوه فارسی صحبت میکنه ما حتما میتونیم دوستای خیلی خوبی بشیم! ما مجال هر شناختی را از خودمان میگیریم وقتی خیلی دلتنگ فارسی هستیم. به نظرم میرسد یکی از دلایلی که ما اغلب از آدمهای اینجا با صفت "سرد" یاد میکنیم این است که ما سریعیم. توی دوستی و اجتماع تشکیل دادن و قربونت برم دستمان خیلی تند است. به هم فرصتی نمیدهیم. ما ایرانی هستیم، پس باید یک گروه تشکیل بدیم. تنیده در هم. ما ایرانی هستیم پس نمیتوانیم دور میز غیرایرانیها بنشینیم. بیا، اینجا جا هست برات صندلی آوردم. تو گوشت نمیخوری؟ چقدر لباست قشنگه. لوبیاهای اینجا رو امتحان کن. آبمیوه و ماهی با هم میخوری اذیت نمیشی؟ وقتی ما این حجم از محبت را نثار همدگیر میکنیم نشستن دور میز برزیلی و ژاپنی و عرب؟ این خیانت به دوستی ماست! تجربه شخصی من این است که آدمهای اینجا در انتخاب روابط بسیار محتاطند. از دیدشان چند شام و پیادهروی و مهمانی گرد هم میآوردمان، اما صرفا دوستمان نمیکند. گذشت تدریجی زمان به من نشان داده است شکلگیری رابطه دوستانه، به آن معنایی که تلاش میکنم اینجا روشنش کنم و نه صرفا همزبانی، محتاج زمان است. آن هم نه زمان فیزیکی یک هفته و ماه و سال، نه، بلکه زمان ملموس معاشرت. آهسته و با طمأنینه. این است که شب دور میز شام خنده و جوک و شوخی، و فردا صبح توی آفیس گویی کسی آمده ریسِت را فشرده و رفته است. آدمها به همدیگر مجال معاشرت و شناسایی میدهند. هر کسی حق دارد آدمهایش را انتخاب کند. چیزی تغییر نکرده است. در ایران هم هر آدم طبیعیای دوستانش را با فیلتر تعریف شده برای خودش، انتخاب میکند نه صرفا از روی زبان مشترک. اینجا چه چیزی تغییر میکند؟ بله، دلتنگی غریب همزبانی. این درد عمیق فریبنده در معنای منفی آن.
موضوع دیگری که این روزها به آن فکر میکنم شکل روابط انسانیام است. روابط دوستانهام در ایران یک طور غریبی در حال تغییرشکل است. دستهای از دوستانم غالبا حال من را نمیپرسند. من دیگر نیستم. من از دوست تبدیل شدهام به آدمرفته. و از این رفتنم گاهی به قسر دررفتن تعبیر میشود. من کسی هستم که "خوش به حالت تو رفتی". وظیفه من است مدام جویای احوالشان باشم. وظیفه من است به چراغدان دوستیمان روغن بزنم. وظیفه من است تلاش کنم حال همه خوب باشد. چون این منم که رفتهام و زندگیام خیلی خوب است و خلاص شدهام در حالیکه آنها ماندهاند و تمام روزها در حال رنج کشیدن هستند. چیدن این کلمات حتی، برایم جانکاه است اما چارهای ندارم جز اینکه با نوشتنشان این بار سنگین را زمین بگذارم. من از تحمل احساس این عذاب وجدان خیلی خستهام. از ایستادن روبروی برکه آرام شهر و تماشای قوهای خرامان روی سطح آب و فکر کردن به اینکه "یعنی بقیه الان دارن چه کار میکنن" خیلی خستهام. از لذت بردن را بلد نبودن خستهام. از اینکه وقتی زیر آفتاب خرم و لاجون فوریه دراز بکشم و نیمی از وجودم جای دیگری پرواز کند خستهام. من از همیشه بودن از ترس شنیدن اینکه "اوه دیگه یادی از ما نمیکنی"ها خستهام. من از نوشتن همینها هم خستهام. تمام اینها به قدر کافی من را بلعیده است.
به یک سال گذشته که نه، به همین شش ماه قبل اکتفا کنم، دارم توی دعای تحویلگرفتن سال جدید قبلیام زندگی میکنم. میخواستم تحصیلاتم را کامل کنم. همین. برخلاف آنطور که مرسوم است دعا را دقیق و به تفصیل بیان کنید، من نکردم. یادم هست که خواسته بودم امن و آرام و سالم باشیم و در انتها توی قلبم دوست داشتم همین یک کار را شروع کنم. و مثل تمام نود درصد زندگیام رفتم نشستم یک گوشه و به معنای واقعی کلمه کار را به قدرت بالاتری سپردم. نه از چند و چون و کجا بودنش خبر داشتم و نه برایم مهم بود و نه دخالت کردم و شرط و شروطی گذاشتم. بعدتر که در آن هوای ابری گرفته وارد این شهر کوچک ماکتمانند شدم غمگین بودم. تا مغز استخوانم غمگین بودم اما تا همان مغز استخوان هم طرح را پذیرفته بودم. با دو تا چمدان و یک کوله اسما لپتاپ و رسما سربی پر کتاب روی دوشم یادم هست جلوی اشک را میگرفتم چون دسترسی به جیبم و دستمال تویش نداشتم. وارد خانه سبز رنگ شدم. بارم را زمین گذاشتم. یک دل سیر اشک ریختم. به اشتفان مدیر مجموعه ایمیل زدم و رفتم شیر و نان صبحانه خریدم. فکر میکردم خب خودم خواستم، شیون ندارد. الگوریتم ساده بود. خودت را جمع کن. "خانه" را سر و سامان بده. سخت شو. یاد بگیر. دکترایت را بگیر. بعدش شروع میکنی به فکر کردن به بعدش. الگوریتم ساده نبود. پوست من را کند در واقع. روزهایی بود که از شدت غم دریده میشدم. ابری مدام روی سطح شهر بود و تا سی و شش روز اول، تشعشع آفتابی ندیدم. صبحهای تاریک بسیاری آرزو میکردم از آسمان سنگ ببارد اما من از زیر پتو بیرون نیایم. نیامد. از زیر پتو بیرون آمدم. از پوست خودم هم. ساعتهای بسیاری را در دانشگاه گذراندم. تنهایی عمیقی را تجربه کردم. زبان جدید غیرانگلیسی به این تنهایی دامن میزد. غم شبهای زیادی خواب را از من میگرفت. پشت آن پنجره بزرگ مینشستم و به آسمان سورمهای رنگ دوری خیره میشدم و ترکهای روی پوستم را نوازش میکردم. ارتباطم با خانوادهام با تنها شریان حیاتیام قطع شد. از بیقراری، توی دفترم راه میرفتم. خودکار را بین دو انگشتم در حالت نوشتن نگه میداشتم و به پنجره خیره میشدم. توی خانه طول عرض را طی میکردم. دلتنگی شرحه شرحهام کرده بود و توی حفره خیلی سیاه عمیقی نشسته بودم. آن جهنم هشت روزه تنهایی که تمام شد شبش بلیط گرفتم تعطیلات آخر سال میلادی برگردم. توی یک مقالهای خوانده بودم از دلتنگی مفرط برای یک لوکیشن خاص بهتر است به آنجا برگردیم. مقاله ننوشته بود لوکیشن خاص همراه با آدمهای مدنظرتان. متن حول یک مکان فیزیکی خاص بود. بدون اشاره به روابط. من برگشتم. سه هفته توی امنیت خانه بودم. اما آنجا دیگر خانه ما نبود. خانه من نبود. سعید را با علم به خداحافظی دوباره از دور تماشا میکردم. صبحها میرفتیم لمیز. او ولیعصر را میرفت بالا و من برمیگشتم پایین و یکی یکی میدیدم دیگر جایی متعلق به من نیست. حتی لباسی که به تن داشتم هم انگار به سلیقه من نبود. متعلق به من نبود. وصفش هم سخت است. توی خانهای که هنوز وسایل من را داشت هم ردی از من نبود. من از آنجا "رفته بودم". آنجا نمیماندم. در خانه پدری مستقر شده بودم. ملحفههای سفیدی را که با رفتنم روی روح و روان آدمهای عزیز زندگیام پهن کرده بودم را به کناری زدم. و آن رفتن همیشه را تبدیل به "دیدین من همین بغلم که مدام بیام" کردم. کارساز هم بود. رفتن بعدی گرچه آسانتر نبود اما قابلتحملتر شده بود. از قضا روزی که از تعطیلات برگشتم غمگینتر از روز اول ورودم به این کشور بودم هم. انگار که آن روز اول کوچ قلبم به صورت مساوی بین ترس و امید و عزم و غم و دلتنگی تقسیم شده بود و حالا بعد از چهارماه در دفعه دوم همه چیز حل شده بود و جا برای غم بازتر بود. شبش غمگین بود، اما حقیقت این است که طول ماندگاریاش برای روزهای بعد کوتاهتر بود. روز بعدش سرحالتر بودم و صبحش دوش گرفتم. صبحانه مفصلی خوردم. و اواخرش خبرها را خواندم و بله. آن اتفاق شوم صد و هفتاد و شش نفره را دیدم. اوایلش آنقدر هولناک نبود که سه روز بعدترش. توی ماتمی فرو رفتم که به جرأت میتوانم بگویم یک تنه یک غشای تیره غم روی وجودم کشاند. میدانستم میگذرد اما محکمتر میدانستم نمیتوانم صرفا با نادیده گرفتنش کنارش بزنم. به خودم مجال سوگواری دادم. از آدمهای در رأس به یقین بیاعتماد و بیزار شدم. جانم هیچ لحظهای در سه ماه گذشته از آن غم رها نشد و فکر نمیکنم بشود. من اینجا از رنج بشری صحبت نمیکنم. صلاحیتش را ندارم و روح بزرگ لازم را هم. رنج شخصی و کوچک خودم را تشریح میکنم، رنج کوچ. رنج رهاشدگی، رنج بیاعتمادی به سیستمی که دوست داشتم به آن وفادار بمانم. رنج حیف بودن فضایی که متعلق به من بود و از من گرفته شد، رنج از دست دادن شادیای که خیلی ساده حق من بود. رنج تحمل دروغ و ترک آدمهای عزیز زندگیام در جهنمی که ساخته من نیست ولی به من تحمیل شد. و آنچه که این رنج به من داد. بله این رنج دستاوردهایی هم داشته است که باعث شد تمام اینها را بگویم تا برسم به اینکه همین شش ماه که دعای تحویلگرفتن سال جدید قبلیام بوده است به من یاد داد هیچ رنج مداوم پیوستهای وجود ندارد. که هیچ تلخیای به شدت و حدت روز اولش نمیماند. که فقط مرگ است که راه حلی ندارد. و همان هم، هرچقدر تیز و فرورونده در قلب، که هرچقدر هم فراموشنشدنی، با زمان تسلیپذیر است. فراموشیاش شاید محال باشد، که با گذر روزها اما؛ برندگیاش، به آن قبراقی و تیزی روز اول نخواهد ماند. من خوب میدانم آن پتو را هل دادن و روشن کردن کتری روی گاز حتی در روزهایی که دچار سوگ و ناامیدی محض هستیم چقدر شاق است که به حق تمام شش ماه گذشته را در همین قیر سیاه دست و پا زدم و پوست ترکاندم. اما مواجه شدن حتمیترین راهحل آن است. هر چقدر بزرگ، هرچقدر مهیب، باید با آن مواجه شویم. غم، آب است، چکه کند، کل زندگی را میبلعد. سال بلوا بود. هر کداممان به طریقی یک اندوه عمیق را دیدیم. غمگین شدیم. خشمگین شدیم. کسانی رفتند که دیگر هرگز برنخواهند گشت و این نفس کشیدن را، در آن چند ثانیه نوشتنش حتی، سختتر میکند. اما بهار آمد. شاخه خشکی که حتی فکر سبز شدنش هم خستهام میکرد شکوفههای سفید کوچکی زده است که تماشایش از زیبایی گریهآور است. که غم گر چه عمیق و جانکاه، اما منعطف و حتی در مقابل قدرت زندگی به شدت ضعیف است. که زندگی اگر بتواند به آن قله شیبدار و تیز غم برسد چنان قوی و وحشیست که همه چیز را میبلعد. زیستن قدرتمندترین نیروی التیامبخش جهان است اگر که نازک نازک دست نحیفش را بگیریم تا پا بگیرد.
درباره این سایت